۱۳۹۰/۰۳/۱۸

مرسده دختره کلمبیایی

ما مردها بردگان بدبخت تعصبات هستیم، اما وقتی یک زن تصمیم می گیرد با مردی هم بستر شود دیواری نیست که از آن بالا نرود ، دژی نیست که ویران نکند. ملاحظه ی اخلاقی نیست که از ریشه آنرا بی اساس نپندارد.مسئله ای نیست که ارزش نگرانی را داشته باشد
انسان می تواند در ان واحد چندین نفر را دوست داشته باشد ، غم و اندوه یکسانی را با هر کدام احساس کند و هیچکدام را لو ندهد
دوست داشتن یا زندگی کردن مشترک به صورت دیگری برایشان امکان نداشت و دریافتند که در دنیا هیچ چیز مشکل تر از عشق نیست
یک عمل فیزیکی تنها بخشی از شاهکار عشق است
کاری که انسان در بستر انجام می دهد اگر به جاودانگی عشق کمک کند هرزه گی نیست« مارکز

کتاب عشق در سالهای وبا را در بیست و سوم اسفند سال شصت و نه خواندم.از آن روز تا به حال بیش از بیست بار دوره خوانی اش کرده ام و هنوز سیر از خواندنش نشده ام .برای من کتاب های مارکز دوره کردن زندگی ست.به مانند کتاب دعایی هر روز یکی از کتاب هایش را می خوانم .مرسده دختر کلمبیایی را دی شب در سینما دیدم خوشگل و جوان بود .بیست و دو ساله و دانشجوی سینما .وسط فیلم داشت با صدای بلند گریه می کرد فیلم عاشقانه بود و خیلی ها از تماشاگران به نرمی گریه می کردند .دستمال کاغذی را از جیبم در آوردم و به آرامی در کف دستش گذاشتم .با انگشتش دستم را نوازش کرد و اشک هایش را پاک کرد.فیلم که تمام شد بیرون از سینما داشتم سوار دوچرخه ام می شدم که که صدایم کرد برگشتم یا موهای به شدت مشکی که در هوای مرطوب و شبانه می درخشید گفت مرسی از مهربانی شما ! گفتم خواهش می کنم کاری نکردم ببخشید در اشک های شما خودم را شریک کردم .دوچرخه اش را برداشت و با من پیاده مسیر جاده ی ساحلی را آمد .اسمش را پرسیدم گفت مرسده و اهل کلمبیا و دانشجو .از سینما و ادبیات با هم حرف زدیم و از مارکز. وقتی به او گفتم تمام کتاب های مارکز را بارها خوانده ام دوچرخه اش را به کناری گذاشت و ماچم کرد .چه بوی خوبی داشت ! گفت ما بدون مارکز در دنیا هیچ هستیم در کشورم باندهای کوکائین حکومت می کنند و نویسنده ی ما نگاه دنیا را نسبت به ما عوض کرده .به کافه ی فرانچسکا رسیدیم دعوتش کردم به داخل.فرانچسکا چشمکی به من زد و مرسده را بوسید ..دختر کلمبیایی شروع کرد از فیلم تعریف کردن و من و فرانچسکا عاشقانه نگاهش می کردیم .انگلیسی را با لهجه مردم آمریکای مرکزی حرف می زد با حالت قشنگی زبانش را می چرخاند از مادرش گفت که بوگوتا خیاطی زنانه دارد و پدرش در مزارع موز کار می کند و برادر بزرگش در دانشگاه حقوق می خواند و خواهر بزرگش در پاریس با یک خواننده ی پاپ ازدواج کرده و دائما در سفر هستند و مهم تر از همه دوست پسر هم ندارد .فرانچسکا نگاهم کرد و گفت چه طور است با هم شام بخوریم ،مهمان من ! مرسده خندید و گفت چه خوب مرسی ! لیوان آبجو را شروع به مزه مزه کردن کرد و نگاهش را به کافه چرخاند.گلدان های گل با دقت در کافه چیده شده بود و مشتریان در سکوت داشتند با هم حرف می زدند و فرانچسکا موزیک آمریکای مرکزی را گذاشت و مرسده با شادی دست مرا لمس کرد و گفت چه زن با احساسیه ! گفتم حرف نداره مثل مادر دوستش دارم اگه نباشه من از دست می رم .گفت خوش به حالت کاشکی من هم دوستی مثل دوست تو داشتم .گفتم تو حالا در میان دوستانت هستی از این به بعد همیشه می توانی بیایی اینجا .گفت آه ! مرسی تو خیلی مهربانی خندیدم گفت: راستی تو هم وسط فیلم داشتی گریه می کردی ؟ گفتم :از کجا فهمیدی گفت: وقتی دستت را لمس کردم خیس بود گفتم :چه با هوش! گفت :ما زن ها خیلی زود همه چیز را حس می کنیم .تا حالا پیش نیامده بود مردی در وسط گریه هایم دستمال کاغذی اش را با سکوت به من قرض بدهد .گفتم :من نسبت به گریه زن ها عاجزم .گفت :خیلی خوبه راستی تو داستان هم می نویسی گفتم :آره از میز بلند شد و دوباره ماچم کرد از گرمای حرکاتش ماتم برده بود یک جور مهربانی بی شیله پیله ازش متصاعد می شد .گفت :خیلی خوبه که قدرت این را داری که از احساسات و عواطف خودت می نویسی یک نوع برون رفت از اتفاقات درونی است .گفتم :آره نوشتن یک نوع عرق ریزی روحیه گفت این جمله مال فاکنره گفتم :آره گفت: خیلی سخته خوندن کارهایش گفتم: آره ولی جویس یک چیز دیگه هست گفت :آره اولیس اش را به سختی خواندم ولی پس از یک سال تازه داره رو من تاثیر می زاره گفتم: بارها کتاب هایش را خوانده ام و هنوز سیر نشده ام .فرانچسکا با رفتن آخرین مشتری ها در کافه را بست و غذا را روی میز گذاشت و با هم شروع به خوردن کردیم ..مرسده خیلی خوشحال بود و من و مادر دائما نگاهش می کردیم که با صورت نازش و لبان خوشگلش با اشتها می خورد و یک ریز از فرانچسکا و غذایش تعریف می کرد .پس از شام از کافه بیرون زدیم و مرسده را به خانه اش که دو تا خیابان جلوتر از خانه ی من بود رساندم موقع خداحافظی لبانش را بوسیدم .مزه ی شور دریا را می داد ولی خیلی گرم بود .قرار یکشنبه را با هم گذاشتیم تا دوباره در سینمای ساحلی همدیگر را ببینیم .به خانه برگشتم دوش گرفتم ولی سرم را خیس نکردم می خواستم مزه ی بوسه اش تا صبح در لبانم بماند .این بار هم مارکز و دنیای قشنگش شب ام را رویایی کرد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک نظر بنویسید