۱۳۹۰/۰۳/۱۸

تلفن های همراه چگونه شنود می شوند؟

امروزه هرجا سخن از استراق سمع و شنود مكالمات تلفن‌هاي همراه به زبان آيد تصويري كه در ذهن بیشتر افراد نقش می ‌بندد اين است كه در هنگام برقراری تماس، مكالمات رد و بدل شده توسط دستگاهی واسط ضبط می ‌شود و مورد شنود قرار می ‌گيرد.
اين نوع استراق سمع اگر چه می ‌تواند مورد استفاده قرار گيرد اما با پيدايش تلفن های همراه و گسترش ارتباطات سيار، شيوه‌های جديد و كارآ تری جهت شنود مكالمات و استراق سمع‌هاي محيطی به كار گرفته می ‌شود.
هر تلفن همراهی قاعدتاً داراي يك ميكروفون بسيار حساس است كه همواره قابليت فعال شدن را دارا می ‌باشد. فعال كردن اين ميكروفون نيازی به برقراری تماس با گوشي مزبور و فعال شدن سيم كارت گوشي و يا حتي روشن بودن تلفن همراه ندارد.
امروزه يكي از تجارت‌هاي پرسود براي شركت‌هاي سازنده تلفن‌هاي همراه، فروش دستگاه‌های فعال كننده ميكروفون‌های تلفن‌های همراه و امكانات شنود اين ميكروفون‌هاي فعال شده می ‌باشد.
اين دستگاه‌ها قابليت‌هايی به خريداران آنها می‌دهد كه با استفاده از آن می ‌توانند به راحتی، تلفن همراه شخص مورد نظر خود را به ميكروفون مخفی خود تبديل نموده و كليه مكالمات وی در محل كار، منزل و يا حتی در جمع دوستان را به راحتی شنود نمايند.
البته اين دستگاه‌های شنود تنها توسط شركت‌ هاي سازنده تلفن‌های همراه، توليد نمی ‌شود و ساير شركت‌های توليد كننده نرم افزارهای موبايل نيز می ‌توانند در صورت داشتن كدهای نفوذ به دستگاه‌های تلفن‌های همراه شركتی خاص ( به خصوص مانند نوكيا) نرم افزار مناسب شنود اين نوع تلفن‌های همراه را توليد نمايند.
البته فعال كردن اين نوع سيستم، عموماً نياز به نصب نرم افزار مربوطه بر روی تلفن همراه افراد قربانی دارد كه اين عمل ممكن است از طريق ارسال پيامك، ارسال فایل توسط بلوتوث و ... انجام گیرد.
در صورتی كه شخص مهاجم بخواهد از شيوه ارسال پيامك برای نصب اين نرم افزار مخفی استفاده کند، پيامكی عمومی مانند تبريك سال نو به طيف وسيعی از مشتركان يك شهر ارسال ميی كند و مشتركان تلفن‌های همراه نيز پس از خواندن اين پيامك، فرد مهاجم را در جايگذاری اين جاسوس كوچك ياری می رسانند.
با استفاده از اين تكنولوژی، هر تلفن همراه می تواند يك جاسوس بالقوه باشد كه حتی در صورت خاموش بودن دستگاه تلفن همراه نيز می ‌تواند بسته به حساسيت ميكروفون خود، امواج صوتي را از شعاعی از محيط خود، جذب و ارسال نمايد.
لازم به ذكر است كه اين سيستم جاسوسی، تنها محدود به شنود مكالمات محيطی نمی شود بلكه اين دستگاه‌ها قادر به دسترسی به تمامی بخش‌های تلفن همراه از قبيل يادداشت‌ های شخصی، پيام‌های كوتاه، عکس و فیلم و ليست تماس‌ ها و... می باشند.

توصيه‌هايی برای مقابله با اين جاسوس:

1. در صورتی كه اين سيستم جاسوسی توسط يكی از شركت‌های سازنده تلفن همراه (مانند نوكيا) به فرد مهاجم فروخته شود، عملاً هيچ كاری نمی ‌توان انجام داد جز اينكه به هنگام حضور در جلسات مهم كاری و خصوصی كه اطلاعات با ارزشي (مانند اطلاعات مالی) ردوبدل مي‌شود باتری موبايل خود را خارج كرده و فضاي كاري را عاری از دستگاه تلفن همراه شركت مورد نظر نماييد.

2. حتي الامكان شماره‌هايی كه پيامك‌های گروهی و تبلیغاتی ارسال می کنند را Ban نماييد.

3. پيامك‌هايی كه از افراد ناشناس می ‌رسد و دارای حجمی بيش از يك اس ام اس است را باز نكنيد.

4. Bluetooth دستگاه موبايل خود را در مواقع غيره ضروری ، در حالت Off قرار دهيد.

5. اطلاعات شخصی و حساس مانند رمز عبور سامانه بانكي، شماره حساب و ... را در دستگاه تلفن همراه خود ذخيره ننماييد.

6. در بازه‌های زمانی كوتاه، دستگاه تلفن همراه خود را Format نماييد.

7. به ياد داشته باشيم كه تلفن‌های همراه نسل قديم به دليل قدرت پردازش و فضاي حافظه اندك از امنيت به مراتب بالاتری نسبت به تلفن‌های نسل جديد برخوردار هستند.

8. کلام آخر: ( شركت نوكيا سابقه‌ای نه چندان درخشان در زمينه حفظ حقوق مشتريان دارد ).

مرسده دختره کلمبیایی

ما مردها بردگان بدبخت تعصبات هستیم، اما وقتی یک زن تصمیم می گیرد با مردی هم بستر شود دیواری نیست که از آن بالا نرود ، دژی نیست که ویران نکند. ملاحظه ی اخلاقی نیست که از ریشه آنرا بی اساس نپندارد.مسئله ای نیست که ارزش نگرانی را داشته باشد
انسان می تواند در ان واحد چندین نفر را دوست داشته باشد ، غم و اندوه یکسانی را با هر کدام احساس کند و هیچکدام را لو ندهد
دوست داشتن یا زندگی کردن مشترک به صورت دیگری برایشان امکان نداشت و دریافتند که در دنیا هیچ چیز مشکل تر از عشق نیست
یک عمل فیزیکی تنها بخشی از شاهکار عشق است
کاری که انسان در بستر انجام می دهد اگر به جاودانگی عشق کمک کند هرزه گی نیست« مارکز

کتاب عشق در سالهای وبا را در بیست و سوم اسفند سال شصت و نه خواندم.از آن روز تا به حال بیش از بیست بار دوره خوانی اش کرده ام و هنوز سیر از خواندنش نشده ام .برای من کتاب های مارکز دوره کردن زندگی ست.به مانند کتاب دعایی هر روز یکی از کتاب هایش را می خوانم .مرسده دختر کلمبیایی را دی شب در سینما دیدم خوشگل و جوان بود .بیست و دو ساله و دانشجوی سینما .وسط فیلم داشت با صدای بلند گریه می کرد فیلم عاشقانه بود و خیلی ها از تماشاگران به نرمی گریه می کردند .دستمال کاغذی را از جیبم در آوردم و به آرامی در کف دستش گذاشتم .با انگشتش دستم را نوازش کرد و اشک هایش را پاک کرد.فیلم که تمام شد بیرون از سینما داشتم سوار دوچرخه ام می شدم که که صدایم کرد برگشتم یا موهای به شدت مشکی که در هوای مرطوب و شبانه می درخشید گفت مرسی از مهربانی شما ! گفتم خواهش می کنم کاری نکردم ببخشید در اشک های شما خودم را شریک کردم .دوچرخه اش را برداشت و با من پیاده مسیر جاده ی ساحلی را آمد .اسمش را پرسیدم گفت مرسده و اهل کلمبیا و دانشجو .از سینما و ادبیات با هم حرف زدیم و از مارکز. وقتی به او گفتم تمام کتاب های مارکز را بارها خوانده ام دوچرخه اش را به کناری گذاشت و ماچم کرد .چه بوی خوبی داشت ! گفت ما بدون مارکز در دنیا هیچ هستیم در کشورم باندهای کوکائین حکومت می کنند و نویسنده ی ما نگاه دنیا را نسبت به ما عوض کرده .به کافه ی فرانچسکا رسیدیم دعوتش کردم به داخل.فرانچسکا چشمکی به من زد و مرسده را بوسید ..دختر کلمبیایی شروع کرد از فیلم تعریف کردن و من و فرانچسکا عاشقانه نگاهش می کردیم .انگلیسی را با لهجه مردم آمریکای مرکزی حرف می زد با حالت قشنگی زبانش را می چرخاند از مادرش گفت که بوگوتا خیاطی زنانه دارد و پدرش در مزارع موز کار می کند و برادر بزرگش در دانشگاه حقوق می خواند و خواهر بزرگش در پاریس با یک خواننده ی پاپ ازدواج کرده و دائما در سفر هستند و مهم تر از همه دوست پسر هم ندارد .فرانچسکا نگاهم کرد و گفت چه طور است با هم شام بخوریم ،مهمان من ! مرسده خندید و گفت چه خوب مرسی ! لیوان آبجو را شروع به مزه مزه کردن کرد و نگاهش را به کافه چرخاند.گلدان های گل با دقت در کافه چیده شده بود و مشتریان در سکوت داشتند با هم حرف می زدند و فرانچسکا موزیک آمریکای مرکزی را گذاشت و مرسده با شادی دست مرا لمس کرد و گفت چه زن با احساسیه ! گفتم حرف نداره مثل مادر دوستش دارم اگه نباشه من از دست می رم .گفت خوش به حالت کاشکی من هم دوستی مثل دوست تو داشتم .گفتم تو حالا در میان دوستانت هستی از این به بعد همیشه می توانی بیایی اینجا .گفت آه ! مرسی تو خیلی مهربانی خندیدم گفت: راستی تو هم وسط فیلم داشتی گریه می کردی ؟ گفتم :از کجا فهمیدی گفت: وقتی دستت را لمس کردم خیس بود گفتم :چه با هوش! گفت :ما زن ها خیلی زود همه چیز را حس می کنیم .تا حالا پیش نیامده بود مردی در وسط گریه هایم دستمال کاغذی اش را با سکوت به من قرض بدهد .گفتم :من نسبت به گریه زن ها عاجزم .گفت :خیلی خوبه راستی تو داستان هم می نویسی گفتم :آره از میز بلند شد و دوباره ماچم کرد از گرمای حرکاتش ماتم برده بود یک جور مهربانی بی شیله پیله ازش متصاعد می شد .گفت :خیلی خوبه که قدرت این را داری که از احساسات و عواطف خودت می نویسی یک نوع برون رفت از اتفاقات درونی است .گفتم :آره نوشتن یک نوع عرق ریزی روحیه گفت این جمله مال فاکنره گفتم :آره گفت: خیلی سخته خوندن کارهایش گفتم: آره ولی جویس یک چیز دیگه هست گفت :آره اولیس اش را به سختی خواندم ولی پس از یک سال تازه داره رو من تاثیر می زاره گفتم: بارها کتاب هایش را خوانده ام و هنوز سیر نشده ام .فرانچسکا با رفتن آخرین مشتری ها در کافه را بست و غذا را روی میز گذاشت و با هم شروع به خوردن کردیم ..مرسده خیلی خوشحال بود و من و مادر دائما نگاهش می کردیم که با صورت نازش و لبان خوشگلش با اشتها می خورد و یک ریز از فرانچسکا و غذایش تعریف می کرد .پس از شام از کافه بیرون زدیم و مرسده را به خانه اش که دو تا خیابان جلوتر از خانه ی من بود رساندم موقع خداحافظی لبانش را بوسیدم .مزه ی شور دریا را می داد ولی خیلی گرم بود .قرار یکشنبه را با هم گذاشتیم تا دوباره در سینمای ساحلی همدیگر را ببینیم .به خانه برگشتم دوش گرفتم ولی سرم را خیس نکردم می خواستم مزه ی بوسه اش تا صبح در لبانم بماند .این بار هم مارکز و دنیای قشنگش شب ام را رویایی کرد .

مرگ

توماس مان . محمود حسینی زاد



دهم سپتامبر

پائيز آمده است و تابستان ديگر باز نمى‏گردد؛ ديگر هرگز تابستان را نخواهم ديد.

دريا تيره و آرام است، و بارانى ريز و دلگير مى‏بارد.

امروز صبح كه باران را ديدم، به تابستان وداع گفتم و سلامى كردم به چهلمين پائيزِ زندگيم، كه خود از راه رسيده است و با خود آن روزى را به همراه مى‏آورد كه گه گاه تاريخش را آرام پيشِ خود تكرار مى‏كنم،با حرمتى و با هراسى نهان.



دوازدهم سپتامبر

با دخترك، با آسونسيونِ خردسال كمى پياده‏روى كردم. همراه خوبى است كه حرفى نمى‏زند و فقط گه گاه چشم‏هاىِ درشت و مهربانش را به سويم مى‏چرخاند. از مسيرِ ساحل به سمت «كرونس هافن» رفتيم،تك و توك كسانى را در راه ديديم، اما پيش از آن كه با افرادِ بيشترى برخورد كنيم، برگشتيم.

بر كه مى‏گشتيم، از منظرِ خانه‏ام خوشم آمد. چه انتخابِ خوبى كرده بودم! مشرف بر درياىِ خاكسترى، ساده و تيره بر بالاىِ تپه‏اى كه علف‏هايش ديگر پژمرده و مرطوب، و باريكه‏ى راهش خيس و نرم است.

پشتِ تپه جاده‏اى مى‏گذرد، و پسِ آن كشتزارى است، اما به اينها توجّهى ندارم، توجهم فقط به درياست.



پانزدهم سپتامبر

اين تك عمارتِ فرازِ تپه‏ى كنارِ دريا زيرِ آسمانِ خاكسترى به افسانه‏اى دلگير و پُررمز و راز مى‏ماند؛ و در اين آخرين پائيزم آن را به همين گونه مى‏خواهم.

امروز بعدازظهر كه كنارِ پنجره‏ى اتاقِ كارم نشسته بودم، ارابه‏اى آمده بود و آذوقه آورده بود. «فرانتسِ» پير در پياده كردنِ بار كمك مى‏كرد، هياهو و سروصداىِ مختلفى بلند بود. قادر نيستم بگويم كه تا چه حددر عذاب بودم. از اين بى‏توجّهى به خود مى‏لرزيدم: دستور دادم كه اين كارها را فقط صبح زود كه هنوز خوابم، انجام دهند. «فرانتسِ» پير فقط گفت: «اطاعت، جناب كُنت!»، اما با ديدگانى ملتهب و پُر از ترس وترديد به من نگاه مى‏كرد.

انتظار نداشتم مرا درك كند. او كه خبر ندارد. مى‏خواهم روزهاىِ آخرم با روزمرگى و كسالت درهم بياميزد. بيم آن دارم كه مرگ، عاميانه و عادى باشد. مى‏خواهم كه دور و برم را غرابت و شگفتى گرفته باشد،در آن روزِ بزرگ، در آن روزِ پُرراز كه در راه است در آن دوازدهم اكتبر.



هيجدهم سپتامبر

در اين روزهاى آخر بيرون نرفتم، تمام وقت روىِ راحتى لميده بودم. نمى‏توانستم‏زياد مطالعه كنم، زيرا كه مطالعه اعصابم را آزار مى‏داد. فقط دراز كشيده بودم و به بارانى‏كه مدام و آرام مى‏باريد، مى‏نگريستم. آسونسيون بيشترِ وقت‏ها مى‏آيد، يك بار برايم‏دسته‏گلى آورد، چند شاخه علفِ باريك و خيس كه در ساحل پيدا كرده بود؛ وقتى كه به‏تشكر بوسيدمش، به گريه افتاد، چرا كه مرا «بيمار» مى‏پنداشت. وصف‏ناپذير است‏تأثرى كه از عشقِ لطيف و دردآلودش به من دست داد!



بيست و يكم سپتامبر

كنارِ پنجره‏ى اتاقِ كارم نشسته بودم و آسونسيون روىِ زانوانم نشسته بود. به درياىِ‏تيره و گسترده مى‏نگريستيم و پشتِ سرِمان، در آن اتاقِ بزرگ با درِ بلندِ سفيد و اثاثه‏قديمى سكوتِ عميقى مستولى بود.

موهاى نرم كودك را كه سياه و صاف روى شانه‏هاى ظريفش ريخته بود، آرام نوازش‏كردم و به يادِ گذشته‏ها افتادم، به يادِ زندگى پُرتلاطمى كه داشتم، به يادِ كودكيم كه آرام وبى‏دغدغه بود، به يادِ سرگردانى‏هايم در گوشه و كنارِ دنيا، و به يادِ دوران زودگذرخوشبختى‏ام.

به ياد مى‏آورى آن موجودِ زيبا و پُرحرارت را زيرِ آسمان مخملى ليسبون؟ دوازده‏سال پيش بود كه اين كودك را به تو هديه كرد و در حالى كه بازوانِ لاغرش دورِ گردنت‏حلقه بود، جان سپرد.

دخترك، آسونسيونِ كوچك، چشم‏هاىِ سياه مادرش را دارد، اما خسته‏تر و متفكرتر،بخصوص لبهايش درست همان لبهاست، نرمىِ بى‏نهايت، اما خطوطى محكم، كه وقتى‏بهم است و تنها لبخندِ محوى بر آن نَقش بسته است، زيباترين حالتها را دارد.

آسونسيون كوچكم! گريه مى‏كنى، زيرا كه «بيمار» مى‏پندارى‏ام، چه مى‏كردى، اگرمى‏دانستى كه مجبورم تركَت كنم؟ آخ، كه اين را به آن اصلاً كارى نيست. اين را بادوازدهمِ اكتبر چه كار.



بيست و سوم سپتامبر

روزهايى كه بتوانم خود را به خاطراتم بسپارم و غرقِ آنها شوم، اندك‏اند. چند سال‏است كه تنها به روزهاىِ پيش رو فكر كرده‏ام؟ تنها در انتظارِ اين روزِ بزرگ و هولناك‏بوده‏ام، در انتظارِ دوازدهم اكتبر چهلمين سالِ زندگيم!

چه گونه خواهد بود، به راستى چگونه خواهد بود! بيمى ندارم، اما گمانم اين است‏كه پُر رنج و آرام پيش مى‏آيد، اين دوازدهم اكتبر.



بيست و هفتم سپتامبر

دكتر «گوده هوسِ» سالخورده از «كرونس هافن» آمد، با درشكه از جاده آمد و با من وآسونسيون ناهار خورد.

دكتر گفت: «جناب كُنت، حتماً بايد تحرّك داشته باشيد، تحرّكِ زياد در هواىِ آزاد. نه‏مطالعه! نه فكر! نه خيال! راستش به نظرِ من كه شما يك فيلسوفيد،ها، ها!» و رانِ مرغى‏را به نيش كشيد.

فقط شانه بالا انداختم و از زحمت‏هايش صميمانه سپاسگزارى كردم. توصيه‏هايى‏هم به آسونسيونِ كوچك كرد و به اجبار و از سرِ روُدربايستى به او لبخند زد. مى‏بايست‏ميزانِ داروى «برومِ» مرا افزايش مى‏داد، شايد كه حالا بتوانم بيشتر بخوابم.



سى‏اُمِ سپتامبر

آخرين سپتامبر! ديگر چيزى نمانده است. ديگر چيزى نمانده است. ساعت سه‏بعدازظهر است، نشسته‏ام و حساب كرده‏ام كه تا شروع دوازدهم اكتبر چند دقيقه مانده‏است. 8460 دقيقه.

ديشب را نتوانستم بخوابم، ياد مى‏آمد و دريا و باران هياهويى داشت. دراز كشيده‏بودم و زمان مى‏گذراندم. فكر و خيال؟ اى واى، كه دكتر «گوده هوس» مرا فيلسوف‏مى‏پندارد، اما فكرم خسته است و فقط مى‏توانم فكر كنم: مرگ، مرگ!



دوّم اكتبر

سخت منقلب‏ام، و رفتارم با احساسى از پيروزى آميخته است. گاه كه به فكرش‏مى‏افتادم و ديگران، مردّد و مشوّش نگاهم مى‏كردند، مى‏ديدم كه ديوانه‏ام مى‏پندارند، ومن با ترديد خودم را امتحان مى‏كردم. نه! ديوانه نيستم. امروز حكايتِ آن امپراطورفريدريش را مى‏خواندم كه پيشگويان گفته بودند در «كنارِ گُل‏ها» زندگيش به سر خواهدآمد. امپراطور نه به گلزارى پا مى‏گذاشت و نه به گلستانى. اما سرانجام پايش به گلزارى‏رسيد: و مُرد - چرا مُرد؟

پيشگويى فى‏النفسه اهميتى ندارد؛ اهميتش زمانى است كه تو را مقهورِ خود كند.چنين كه شد، درست از كار درمى‏آيد و به حقيقت مى‏پيوندد. - چگونه؟ و آيا آن‏پيشگويى كه در من قوّت مى‏گيرد، كم‏بهاتر از پيشگويى ديگران در مورد من است؟ و آياآگاهى بى كم و كاست به لحظه‏ى مرگ، پريشان كننده‏تر از آگاهى به مكان مرگ نيست؟

آه، ميانِ آدميزاده و مرگ پيوندى هميشگى است! تو مى‏توانى با خواست و با ايمانت‏در حيطه‏ى مرگ به سر بَرى، مى‏توانى بخوانى‏اش كه به نزدت بيايد. در آن لحظه‏اى كه‏پيشِ خود انتظارش را داشته‏اى.



سوّم اكتبر

هرگاه كه افكارم چون آبگير تيره‏اى در برابرم گسترده مى‏شود، و گستردگيش بى‏انتهابه نظر مى‏آيد، چون كه در هاله‏اى از ابهام است، رابطه‏ى اشيأ را مى‏بينم و به نظرم‏مى‏رسد كه پوچىِ مفاهيم را درك كرده‏ام. خودكشى چيست؟ مرگِ خود خواسته؟ اماهيچ كس ناخواسته نمى‏ميرد. دست كشيدن از زندگى و تسليم شدن به مرگ ناشى ازضعف است، و اين ضعف همواره يا از جسم است يا از روح، يا از هر دو. تا انسان‏نخواهد، نمى‏ميرد.

آيا من اين را مى‏خواهم؟ حتماً، زيرا كه به نظرم اگر در دوازدهم اكتبر نميرم، كارم به‏جنون مى‏كشد.



پنجم اكتبر

بى‏وقفه به آن مى‏انديشم و همه‏ى هوش و حواسم به آن است. در اين فكرم كه كِى وكجا به اين آگاهى دست يافتم، اما نمى‏توانم بر زبانش بياورم! نوزده يا بيست ساله بودم‏كه مى‏دانستم در چهل سالگى خواهم مُرد، و روزى كه با سماجت از خودم مى‏پرسيدم،آن روز چه روزى خواهد بود، روزش را هم دريافتم!

و چه نزديك است آن روز، آنقدر نزديك است كه انگار نفسِ سردِ مرگ را احساس‏مى‏كنم.



هفتم اكتبر

باد شدت گرفته است، دريا مى‏خروشد و باران بر سقف، ضربه مى‏زند. ديشب‏نخوابيدم، بارانى‏ام را تن كردم و به ساحل رفتم و بر تخته سنگى نشستم. پشتِ سرم درتاريكى باران بود و تپه‏اى با عمارت تيره‏رنگ كه در آن آسونسيونِ كوچك خواب بود،دختركم آسونسيون!

پيشِ رويم دريا كف‏هاىِ تيره‏اش را تا پيشِ پايم مى‏غلطاند.

تمامِ شب را به پيش رويم خيره مى‏نگريستم و گمان داشتم كه مرگ يا پس از مرگ‏بايد چنين باشد، همه جا تاريكىِ بى‏نهايت و پرهياهو. آيا در آنجا فكرى، گمانى از من‏بجا مى‏مانَد كه تا ابد به آن هياهوىِ درك‏ناپذير گوش كند؟



هشتم اكتبر

مى‏خواهم زمانى كه مرگ از راه رسيد، از او تشكر كنم زيرا كه پايان مى‏گيرد و ديگرنيازى به انتظار ندارم. سه روزِ كوتاه پائيزى، و سپس تمام!

چقدر منتظرِ آخرين لحظه‏ام، آخرِ همه‏ى لحظه‏ها!

آيا اين لحظه مى‏تواند لحظه‏ى شوق و لحظه‏ى حلاوتِ غيرقابلِ وصفى باشد؟لحظه‏ى اوجِ لذت؟

سه روزِ كوتاهِ پائيزى، و مرگ مى‏آيد، به اتاقم مى‏آيد - چه رفتارى خواهد داشت؟گلويم را مى‏گيرد و خفه‏ام مى‏كند؟ و يا دستش را در كاسه‏ى سرم فرو مى‏بَرَد؟ - اما فكرمى‏كنم كه مرگ بزرگ و زيباست، با شكوهى ديدنى!



نهم اكتبر

آسونسيون روىِ زانوهايم نشسته بود كه به او گفتم: «اگر تا چند روز ديگر، به هرعلّتى، تركت كنم، چه مى‏كنى؟ خيلى غصه مى‏خورى؟» سرِ ظريفش را به سينه‏ام ماليد وبه تلخى گريست - بغض گلويم را گرفته است. تب هم دارم. سرم داغ است و لرزم‏مى‏گيرد.



دهم اكتبر

اينجا بود، ديشب پيشم بود! نه ديدمش و نه صدايش را شنيدم، اما با او حرف زدم.مسخره است، رفتارِ يك دندانپزشك را داشت! گفت: «بهتر است تمامش كنيم.» اما من‏نمى‏خواستم، مقاومت كردم، چند كلمه‏اى گفتم و روانه‏اش كردم رفت.

«بهتر است تمامش كنيم!» چه طنينى داشت! تا مغزِ استخوانم لرزيد. صريح،كسالت‏بار، عاميانه! هرگز نوميدى را چنين سرد و پُر سُخره احساس نكرده بودم.



يازدهم اكتبر (ساعت يازده شب)

مى‏توانم درك كنم؟ اوه! باور كن مى‏توانم!

نيم ساعت پيش كه در اتاقم نشسته بودم، «فرانتسِ» پير آمد؛ مى‏لرزيد و مى‏گريست.گفت: «خانم كوچك، دخترك! آخ، بيائيد، زود!» - و من زود رفتم.

گريه نمى‏كردم. تنها هراسِ سردى سراپايم را گرفته بود. دخترك روىِ تخت درازكشيده بود، موهاىِ سياهش صورتِ كوچكِ رنگ پريده‏ى پردردش را قاب گرفته بود.كنارش زانو زدم، نه كارى كردم. نه فكرى - دكتر «گود هوس» آمد.

گفت: «حمله قلبى است»، و سرى تكان داد كه اِنگار انتظارش را داشته است.

اين موجودِ كودن و ابله طورى رفتار مى‏كرد كه اِنگار از پيش خبر داشته است!

اما من - آيا توانستم واقعه را درك كنم؟ هنگامى كه با او تنها شدم - بيرون باران و درياهياهو داشت و باد در لوله‏ى بخارى مى‏ناليد - مُشتى روى ميز كوبيدم، در آن لحظه همه‏چيز را مى‏دانستم! بيست سالِ تمام مرگ را به روزى فراخوانده‏ام كه يك ساعتِ ديگرشروع مى‏شود، و در من، در اعماقم چيزى هست كه مى‏داند كه قادر نيستم اين طفل راتنها رها كنم. من نمى‏توانستم پس از نيمه شب بميرم. حال آنكه بايست مى‏مُردم! اگرمى‏آمد، باز هم مى‏راندمش: پس او ابتدا به سَر وقتِ طفل آمده است، زيرا كه بايد به‏آگاهىِ من و به ايمانِ من سَرْبسپارد.

من بودم كه مرگ را به كنار بسترت راندم؟ من بودم كه تو را كُشتم، آسونسيونِ كوچكم‏را؟ آخ چه كلماتِ حقير و درشتى براىِ امرى چنين پُررمز و راز و ظريف!

بدرود! بدرود! شايد در آن سوى، فكرى، گمانى از تو را بازبيابم. ببين: عقربه جلومى‏رود، و اين چراغ كه صورت كوچك زيبايت را روشن كرده است، به زودى خاموش‏مى‏شود. دستِ سرد و كوچكت را به دست مى‏گيرم و منتظر مى‏مانم.

ديگر چيزى نمانده است كه به سراغم بيايد، و من فقط سر تكان مى‏دهم و چشم‏ها رامى‏بندم. و صدايش را مى‏شنوم كه: «بهتر است تمامش كنيم...»

من و سارا

یکماه از نامزدی من و سارا می گذشت . توی این یکماه طعم لذت بردن از زندگی رو حس کرده بودم. می تونم به جرات بگم سارا تنها عشق توی زندگی من بود . ساده و صمیمی و دوست داشتنی . یکهفته بعد از آشناییمون توی دانشگاه ازش خواستم با من ازدواج کنه . با شرم و حیای خاصی گفت : - اگه پدر و مادرم راضی باشن , منهم راضی ام . و این نقطه عطف زندگی من بود . بعد از نامزدیمون زندگیم شده بود سارا. ورود او به زندگیم امید و طراوت خاصی بخشیده بود . در مورد همه چیز با هم توافق داشتیم . سارا همسر ایده آل من بود . تا اینکه اون جمعه کذایی از راه رسید . پرویز دوست صمیمی دوران دبیرستانم از کانادا برگشته بود ایران و من رو به خونه ای که تازه تو تهران خریده بود دعوت کرده بود . من دوست داشتم سارا رو با همه دوست های صمیمیم آشنا کنم . به همین خاطر موضوع رو با سارا در میون گذاشتم . اول تمایلی برای اومدن نداشت . می گفت توی جمع مجردی بودن یک زن جنبه خوبی نداره . ولی من قانعش کردم . بهش گفتم پرویز از کانادا برگشته ایران . اونجا همه چیز با تمدن گره خورده . اون کلاسش خیلی بالاتر از این حرفاس. و بلاخره سارا راضی شد که با من به این مهمونی بیاد . روز جمعه از راه رسید . پرویز با روی گشاده از ما استقبال کرد . منهم که با دیدن او خاطرات خوب روزهای قدیم برام زنده شده بود , کلی از دیدنش خوشحال شدم . توی مدتی که خونه پرویز بودیم , پرویز مدام از خاطراتش توی کانادا حرف میزد . و گاهی اوقات تعریف شیرین کاریاش باعث خنده من و سارا می شد . سارا محو صحبت های پرویزبود . بعد از اینکه از پرویز خداحافظی کردیم , سارا بهم گفت که پرویز آدم جالبیه . منم تایید کردم . وقتی سارا پیشنهاد کرد پرویز رو به خونه شون دعوت کنیم , من خوشحال هم شدم سادگی و صداقت سارا نمی ذاشت هیچ فکر خاصی توی ذهنم راه پیدا کنه . پریز رو یکهفته بعد به خونه سارا دعوت کرد کردم . اون روز پدر و مادر سارا برای راحتی ما رفتن مهمونی .. پرویز با سارا خودمونی تر شده بود . سارا هم از هم کلامی با پرویز لذت می برد . اینو توی چشماش حس می کردم . موقع ناهار سر میز متوجه نگاه های خاص اونا بهم شدم . گر گرفتم . انگار توی معده ام سرب می ریختم . پرویز زیاده روی کرده بود . من نباید بهش اجازه می دادم اینقدر به سارا نزدیک بشه . بعد از ناهار شوخی و خنده پرویز و سارا ادامه پیدا کرد . اونا به من توجهی نداشتن . انگار من اونجا زیادی بودم . از پذیرایی زدم بیرون . توی دستشویی سرمو گرفتم زیر آب سرد . داغ شده بودم . فکر می کردم تب دارم . توی آینه نگاه کردم . چشام سرخ شده بود . مرد ها هم گاهی حسود می شن . برگشتم توی اتاق , سارا گفت : - کجا بودی مهران , نمی خوای خاطره های پرویز خان رو گوش کنی ؟ به سردی گفتم : بهتر پرویز کتاب خاطراتشو چاپ کنه تا همه بخونن و لذت ببرن . پرویز گفت : آره پیشنهاد خوبیه , منم تو فکرش بودم. و بعد هردو خندیدند . کفرم داشت در می اومد . دوست داشتم به پرویز بگم پاشم گم شو برو بیرون . پرویز گفت : خوب من دیگه باید برم .از پذیراییتون خیلی ممنون. ببخشید سرتون رو به در آوردم . سارا : خواهش می کنم . ولی هنوز ساعت پنج نشده , خواهش می کنم تشریف داشته باشید . - باشه وقتی به سلامتی آقامهران خودش خونه دار شد . الان قرار دارم , فرصت برای مزاحمت زیاده . سارا به من نگاه کرد . - آره پرویز جون فرصت زیاده , برو به قرارت برس . سارا اخم کرد . ولی من به روی خودم نیاوردم . پرویز بعد از خداحافظی گرمش با سارا رفت . به محض اینکه پرویز رفت سارا با عصبانیت بهم گفت : - معلوم هست چت شده , چرا باهش اینطوری رفتار کردی ؟ با عصبا نیت و ناراحتی گفتم : -من باید ازت بپرسم این چه رفتاریه ؟ سارا تو به رفتار خودت توجه کردی ؟ - چه رفتاری ؟ مگه من چیکار کردم؟ - بگو و بخند با یه مرد غریبه کم کاری نیست . نو زن منی . دوست ندارم اینطوری با یه غریبه احساس نزدیکی کنی . می فهمی سارا ؟ - اووو , اینه تمدنی که می گفتی ؟ دو کلمه حرف و چند تا لبخند شد بگو و بخند ؟ تو هم شدی مثل طالبان. - بله , خیلی ممنون . نمی دونستم احساس یه شوهر به همسرش رو اینطور تعبیر می کنی . - ببین مهران , دوره قدیم گذشته الان قرن بیست و یکمه . اگه قرار باشه مثل قدیما رفتار کنیم که بهمون می گن دهاتی . باید به روز بود . - سارا من ازت می خوام با هیچ مرد غریبه ای شوخی و خنده نداشته باشی , اینم یه خواسته عقلانی و مشروعه . این فرهنگ ماست . - همه چی اینجا قدیمی شده , من دوست دارم توی ارتباطام آزاد باشم . - مثل اینکه بحثمون داره جدی می شه؟ - بله , خیلی جدی . ما باید این مسائل رو قبل ازینکه پشیمونی به بار بیاره حل کنیم . - سارا تو چت شده , ما قبلا با هم همه حرفامونو زده بودیم . - مهران , من باید بیشتر راجع به این موضوع فکر کنم . ... اونشب با ناراحتی از خونه سارا زدم بیرون . با خودم فکر می کردم چه راحت ورق بر می گرده . همش تقصیر خودم بود . سارا اونشب یه جور دیگه شده بود . می دونستم که تحت تاثیر حرف های پرویز بوده . پرویز لعنتی . دو روز بعد با خونه سارا تماس گرفتم . - مهران می خوام یه چیزی بهت بگم . حس کردم می خواد عذر خواهی کنه , به خاطر اینکه غرورش نشکنه گفتم : - ولش کن سارا , اونشب تموم شد . تقصیر منم بود . - موضوع یه چیزه دیگه اس . - چی شده ؟ - ببین مهران , من این دو روز کلی فکر کردم . به همه چیمون . مهران من احساس می کنم ما برای هم ساخته نشدیم . ما خیلی از هم دوریم . حس کردم زمین زیر پام دهن باز کرد. این سارا بود که داشت این حرف هارو می زد .احساس سرگیجه کردم .دنیا دور سرم میچرخید . - الو , مهران؟ - سارا این خودتی ؟ تو داری این حرفارو می زنی ؟ ما برای هم ساخته نشدیم . همین .تموم اون حرفا , تموم اون روزهایی که با هم بودیم ساختگی بود ؟ سارا من نی تونم باور کنم . تو عوض شدی . - تو هم عوض شدی مهران , همه عوض می شن . فقط اینو بهت بگم من خوب فکرامو کردم . هرچی بین ما بوده تموم شده . باشه؟ - سارا تو رو خدا یه کم فکر کن چی می گی . تو داری از روی احساسات حرف می زنی. آره قبول دارم اونشب تقصیر من بود . ببخشید . خوبه . - نه مسئله اونشب نیست , مسئله یه عمر زندگیه . من اصلا هم حرفام از روی احساس نیست . روی همش فکر کردم . ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم . - همین , به همین راحتی ؟ - متاسفم . نمی دونستم چی بگم یا چیکار کنم .فقط حس می کردم همه چی خراب شده . تموم روزای خوب من تموم شده بود . داشتم سارا رو از دست می دادم . - نمی شه بیشتر فکر کنی . تو داری یه زندگی رو بهم می زنی ؟ - نه مهران . من خوب فکرامو کردم . خواهش می کنم همه گذشته مونو فراموش کن . نمی تونستم واستم . پاهام می لرزید . - سارا من دوستت دارم . تو معنی دوست داشتن رو می فهمی ؟ - متاسفم مهران... - تو داری منو خورد می کنی .سارا تو ... - ب........وق -الو .... قطع کرده بود . همه چیز رو قطع کرده بود . آی خدای من .... چندین بار رفتم خونه شون . ولی نمی خواست منو ببینه . اصلا باور نمی کردم . دنیای من تیره و تار شده بود . چرا باید اینطور می شد ؟ تبدیل شدم به یه مرد دلشکسته و تنها . یه غریبه. یکماه از آخرین تماس من و سارا می گذشت که خبر نامزدی سارا و پرویزو رفتن اونا به کانادا مثل پتک توی سرم کوبیده شد . چشام سیاهی می رفت . نه این امکان نداشت . چطور می تونستن؟ سرم داشت زیر این فشار می ترکید . سارا و پرویز , سارا و پرویز..... آه خدای من . پرویز بهترین دوستم... سارا تنها عشقم .......... منو له کردن . چطور تونستی سارا ؟ چطور تونستی ؟ پس تموم این قضیه زیر سر پرویز بود . ای نا مرد .... من تموم شده بودم . اونقدر غرورم پا مال شده بود که بتونم راحت گریه کنم . از خونه زدم بیرون . مثل دیوونه ها. سیگار پشت سیگار . توی دود و سیاهی کوچه ها گم شدم . گریه می کردم . خشم و نفرت و عشق توی سینه ام گره خورده بود . می خواستم داد بزنم . راه گمشده زندگیمو توی خیابونای تاریک جستجو می کردم . - تاکسی , مستقیم . توی ماشین ولو شدم . گیج و منگ . تنها و سرد . غریبه و سرخورده.... صدای ترانهای که از ضبط صوت تاکسی پخش می شد منو به خودم آورد . رفیق نا رفیقم در پشت پا استادی جواب خوبیهامو چه نامردونه دادی راهت دادم تو قلبم با یک دنیا صداقت رو دست خوردم دوباره تو گرمی رفاقت پشت هر پس کوچه کسیست در کمین دوست از من کنده پوست ضربه کاری نه از دشمن کز اوست.

هديه‌ سال‌ نو

اثر ا. هـنري‌

يك‌ دلار و هشتاد و هفت‌ سنت‌. همـه‌اش‌ همين‌ بود و شصت‌ سنت‌ آن‌ هم‌ سكـه‌ هـاي‌ يك‌ سنتي‌ بود. سكه‌ هاي‌ كه‌ ط‌ي‌ مدت‌ درازي‌ ، يك‌ سنت‌ و دو سنت‌ در نتيجه‌ چانـه‌ زدن‌ با بقال‌ و سبزي‌ فروش‌ و قصاب‌ گير آمده‌ بود. سكـه‌ هايي‌ كـه‌ با تحمل‌ حرفهـاي‌ كنايه‌ آميز فروشنده‌ها و تهمتهاي‌ آنها بـه‌ خست‌ و دنائت‌ و پول‌پرستي‌ جمع‌ شده‌ بود ، و او همه‌ اين‌ تلخيها را به‌ خود هموار كرده‌ بود به‌ اميد آنكه‌ بتواند در پايان‌ سال‌ مبلغ‌ مختصري‌ براي‌ خود پس‌انداز كند.يكبار ديگر بدقت‌ پولها را شمرد. اشتباه‌ نكرده‌ بود. همان‌ يك‌ دلار و هشتاد و
هفت‌ سنت‌ بود. پول‌ ناچيزي‌ كـه‌ بـا آن‌ ممكن‌ نبود چيز قشنگي‌ خريد - چيزي‌ كـه‌ ارزش‌ يك‌ هديه‌ كريسمس‌ را داشته‌ باشد - و فردا هم‌ كريسمس‌ بود. "دلا" زن‌ جوان‌ پريده‌رنگ‌ ، افسرده‌ و دلشكسته‌ ، سربلند كرد. چـه‌ كند؟ چاره‌اي‌ جز اين‌ نداشت‌ كه‌ خود را بر روي‌ نيمكت‌ رنگ‌ورو رفته‌ بياندازد و گريـه‌ كند. واقعا ، زندگي‌
چيست‌ ، جز مجموعـه‌اي‌ از زاريها و اشكباريها كـه‌ بندرت‌ در ميـان‌ آن‌ لبخندي‌ ديده‌ ميشود ; كه‌ عمر آنهم‌ از عمر يك‌ شبنم‌ صبحگاه‌ بهاري‌ كوتاهتر است‌. "دلا" به‌ سرنوشت‌ تباه‌ خود اشك‌ ميريخت‌. خانه‌اش‌ عمارت‌ محقري‌ بود كـه‌ هفتـه‌اي‌ هشت‌ دلار اجاره‌ آن‌ را ميپرداخت‌. هر تازه‌واردي‌ با يك‌ نگاه‌ ميفهميد كه‌ اينجا
كاشانـه‌ خـانواده‌ بينوا و تهيدستي‌ است‌. هر گوشـه‌اش‌ از اين‌ تهيدستي‌ حكـايت ميكرد. اتاق‌ پايين‌ درست‌ شبيـه‌ دهليز محقري‌ بود ، يا شباهت‌ بـه‌ صندوق‌ پستي‌ داشت‌ كه‌ هيچوقت‌ نامه‌اي‌ در آن‌ نمي‌افتاد ، مسكني‌ بود كـه‌ هيچوقت‌ انگشتي‌ بـه‌ زنگ‌ در آن‌ فشار نمي‌آورد. كنـار زنگ‌ آن‌ ، كـارتي‌ ديده‌ ميشد كـه‌ نوشتـه‌ بود
"جيمز ديلينگهام‌ يانگ‌". سالها قبل‌ ، مستاجر اين‌ خانـه‌ را زن‌ و شوهر جواني‌ تشكيل‌ ميداد كه‌ آفتاب‌ كم‌ و بيش‌ بر رويشان‌ لبخند ميزد، چراكـه‌ مرد خانواده‌ در آن‌ موقع‌ ، مبلغي‌ در حدود سي‌ دلار حقوق‌ ميگرفت‌ و اين‌ پـول‌ تـا حدي‌ كفـاف‌ زندگي‌ آن‌ دو را ميكرد. حـوادثي‌ پيش‌ آمد كـه‌ درامدش‌ بـه‌ بيست‌ دلار در هفتـه‌
كاهش‌ يافت‌ و همين‌ امر باعث‌ شد كه‌ شالوده‌ زندگي‌ آنها بـه‌ هم‌ بخورد و عفريت‌ فقر بـه‌ سراغ‌ آنان‌ بيايد. با اين‌ وجود مرد خانواده‌ هر وقت‌ بـه‌ محوط‌ـه‌ نيم‌ ويران‌ خـانـه‌ خود پـا ميگذاشت‌ ، همسرش‌ بـا خوشرويي‌ و مسرت‌ از او استقبـال‌ مـيكــرد و قـلـب‌ مــاتـم‌زده‌اش‌ را بــا تبسـم‌ تــابـنــاك‌ و امـيــد بخـش‌ خود روشن‌ ميسـاخت‌. زن‌ زيباي‌ دل‌ شكسته‌ ، گريه‌ خود را تمام‌ كرد. برخاست‌ و چند قدم‌ متحيرانه‌ دراتـاق‌ راه‌ رفت‌. سيمـاي‌ بيرنگش‌ را بـا مختصر پودري‌ آرايش‌ بخشيد. بعد كنـار پنجره‌ رفت‌ و با گرفتگي‌ خاط‌ر بـه‌ حياط‌ مقابل‌ نظ‌ر دوخت‌. گربـه‌ خاكستري‌ رنگي‌ آنجا راه‌ ميرفت‌.فكر فردا ، لحظ‌ـه‌اي‌ او را رهـا نميكرد. فردا كريسمس‌ بـود و او براي‌ مسـرت خاط‌ر شوهرش‌ ميبايست‌ هديـه‌اي‌ بـه‌ او بدهد ولو آن‌ هديـه‌ حقير و ناچيز باشد.
درحـاليكـه‌ فعلا از مجمـوع‌ پس‌انداز خـود بيش‌ از يك‌ دلار و هشتـاد و هفت‌ سنت‌ بيشتر نداشت‌. بي‌ اختيار مقابل‌ آينه‌ زردي‌ كه‌ بين‌ دو پنجره‌ قرار گرفتـه‌ بود آمد و نگـاهي‌ بـه‌ آن‌ انداخت‌. چهـره‌اي‌ ظ‌ـريف‌ و زيبـا ديد كـه‌ در آن‌ دو چشم‌ درخشان‌ ميدرخشيدند و هاله‌اي‌ از گيسوان‌ ط‌لايي‌ گردش‌ فروريخته‌ بود. چند لحظ‌ـه‌ متفكر و مغموم‌ بـه‌ آن‌ نگاه‌ كرد. سپس‌ دست‌ برد و بند گيسوان‌ را از هم‌ گشود. در يك‌ لحظ‌ه‌ آبشاري‌ از تارهاي‌ ط‌لايي‌ بر روي‌ شانه‌هايش‌ فروريخت‌. در اين‌ كاشانـه‌ فقر زده‌ ، فقط‌ دو چيز وجود داشت‌ كـه‌ بر صاحبانشـان‌ غرور و
مباهات‌ فراوان‌ ايجاد ميكرد: يكي‌ ساعت‌ ط‌لاي‌ جيبي‌ "جيم‌" كـه‌ از پدربزرگش‌ بـه او ارث‌ رسيده‌ بود و تنها دارايي‌ كوچك‌ قيمتي‌ آن‌ خـانواده‌ را تشكيل‌ ميداد و ديگري‌ گيسوان‌ فريبنده‌ و روحنواز "دلا" كـه‌ هر تمـاشـاگري‌ را بي‌اختيـار بـه‌ تحسين‌ و ستايش‌ واميداشت‌.زن‌ زيبا ، در مقابل‌ آيينـه‌ ايستاده‌ بود و چشم‌ از آن‌ بر نميداشت‌. تـارهـاي‌ زرين‌ مويش‌ بقدري‌ بلند و انبوه‌ بود كـه‌ تا پايين‌ زانوهـايش‌ ميرسيد و پوششي‌
لط‌يف‌ و نوازش‌ دهنده‌ بر اندام‌ موزون‌ او پديد ميـاورد. معلوم‌ نشد اين‌ بهت‌ و سرگشتگي‌ چـه‌ مدتي‌ بـه‌ ط‌ول‌ انجاميد. افكار گونـاگوني‌ از مخيلـه‌اش‌ ميگذشت‌ و ط‌وفان‌ سهمناكي‌ روحش‌ را درمي‌نورديد. سرانجام‌ فكري‌ به‌ خاط‌رش‌ رسيد! فكري‌ كـه‌ مثل‌ بارقـه‌اي‌ ضعيف‌ در يك‌ لحظ‌ـه‌ مقابلش‌ درخشيد و جهـان‌ ظ‌لمت‌ زده‌ اظ‌رافش‌ را
روشن‌ ساخت‌. اما از تجسم‌ همان‌ خيـال‌ ، بي‌ اختيـار دو قط‌ره‌ اشك‌ گرم‌ و سوزان‌ از ديدگانش‌ فروريخت‌ و بر روي‌ فرش‌ كهنه‌ اتاق‌ افتاد. اين‌ فكر و انديشـه‌ آني‌ ، اگرچـه‌ بسيار تلخ‌ و دردناك‌ بود، اما مشكل‌ او را آسان‌ ميكرد و او را بـه‌ آرزوي‌ كوچكي‌ كه‌ داشت‌ ميرساند. ديگر صبر را جايز ندانست‌! پالتوي‌ كهنه‌اش‌ را
پوشيد و كلاه‌ فرسوده‌اش‌ را به‌ سر گذاشت‌. با سرعت‌ از پلكان‌ پايين‌ آمد و داخل‌ كوچه‌ شد. با همان‌ شتاب‌ مسافتي‌ را ط‌ي‌ كرد تا بـه‌ مغازه‌اي‌ رسيد كـه‌ تابلويي‌ بالاي‌ آن‌ به‌ اين‌ مضمون‌ نوشته‌ شده‌ بود:
"مادام‌ سوفرني‌ ، فروشنده‌ كلاه‌گيس‌"
با عجلـه‌ داخل‌ مغازه‌ شد. زني‌ چاق‌ و ميـانسـال‌ انجـا ايستـاده‌ بود. يكي‌ دو دقيقـه‌ ، با حيرت‌ بـه‌ او نگاه‌ كرد و سپس‌ با آهنگي‌ گرفتـه‌ پرسيد : "خانم‌ ، موهاي‌ مرا ميخريد؟"مادام‌ با كنجكاوي‌ نگاهي‌ بـه‌ گيسوان‌ تازه‌وارد انداخت‌ و جواب‌ داد : "كار من‌ خريد و فروش‌ موست‌! كلاهت‌ را بردار تا بهتر ببينم‌"! "دلا" با دستي‌ مرتعش‌ كلاه‌ را برداشت‌. ناگهان‌ موج‌ گيسوان‌ بروي‌ شانه‌اش‌ ريخت‌ و بـا ديدن‌ آن‌ بـرقي‌ از چشمـان‌ بهت‌زده‌ خـريدار جهيد. نـزديك‌ آمد و چند بـار تارهـاي‌ آنرا بـا انگشتـان‌ خود پس‌ و پيش‌ كرد و گفت‌ : "بيست‌ دلار ميخرم‌" زن‌
جوان‌ بلافاصله‌ جواب‌ داد : "خواهش‌ ميكنم‌ هرچـه‌ زودتر پولش‌ را بـه‌ من‌ بدهيد" يكي‌ دو سـاعت‌ مثل‌ بـاد، زود سپري‌ شد. در اين‌ موقع‌ دلا پس‌ از جستجـوي‌ زيـاد مقابل‌ يك‌ ايستاد. عاقبت‌ ، آنچه‌ را كه‌ در عالم‌ رويا در جستجويش‌ بود ، پيدا كرد. زنجيري‌ بود ساده‌ و قشنگ‌ كه‌ به‌ دست‌ استاد كاري‌ ، از پلاتين‌ ساختـه‌ شده‌
بود و با ارزش‌ ساعتي‌ كـه‌ شوهرش‌ آنرا آنهمـه‌ عزيز و گرامي‌ ميداشت‌ ، مط‌ابقت‌ ميكرد. خوشبختانه‌ ، قيمت‌ آنهم‌ زياد نبود - فقط‌ بيست‌ و يك‌ دلار - و هشتاد و هفت‌ سنت‌ هم‌ برايش‌ باقي‌ ميماند. وقتي‌ آنرا بدست‌ گرفت‌ و بـه‌ سمت‌ خانـه‌ براه‌ افتاد ، تمام‌ مدت‌ به‌ اين‌ فكر ميكرد كه‌ شوهرش‌ از ديدن‌ آن‌ بيش‌ از حد انتظ‌ار خوشحال‌ خواهد شد و ساعتش‌ را بيش‌ از پيش‌ گرامي‌ خواهد داشت‌. وقتي‌ بـه‌ خانـه‌ رسيد و خـود را در آيينـه‌ ديد ، بفكـر فـرو رفت‌. "خدا كند جيمي‌ از من‌ بدش‌ نيـايـد. اگـر مـرا بـا اين‌ شكل‌ نپسنـديـد چكنم‌؟ اگر مرا به‌ باد ملامت‌ گرفت‌ چه‌ جوابي‌ بـه‌ او بدهم‌؟" و دوباره‌ بفكر فرو رفت‌. "ولي‌ چكاري‌ غير از اين‌ از دستم‌ بر ميامد؟ با يك‌ دلار و هشتاد و هفت‌ سنت‌ كه‌ ممكن‌ نبـود چيزي‌ خريد." غروب‌ شد و تـاريكي‌ همجـا را فراگـرفت‌. دلا ، پس‌ از اينكه‌ قهوه‌ را آماده‌ كرد ، ماهي‌تابه‌ را بر روي‌ اجاق‌ گذاشت‌ تا شام‌ را تهيه‌ كند. در همين‌ لحظ‌ات‌ ، صداي‌ باز شدن‌ در بگوشش‌ رسيد. جيم‌ ط‌بق‌ معمول‌ سر ساعت‌ بـه‌ خانـه‌ برگشتـه‌ بود. وقتي‌ صداي‌ پـايش‌ در راهرو پيچيد ، قلب‌ دلا بـه‌ شدت‌ ط‌پيدن‌ گرفت‌. يكمرتبه‌ در باز شد و جيم‌ داخل‌ شد. مثل‌ هميشـه‌ خستـه‌ و كوفتـه‌ بود. قيافـه‌ متفكر و لاغرش‌ نشان‌ ميداد كـه‌ خيلي‌ كار ميكند. هركس‌ با يك‌ نگـاه‌ بـه‌ صورتش‌
ميفهميد كـه‌ مرد مسني‌ نيست‌ ، اما گذشت‌ روزگار و مشقتهاي‌ زندگي‌ پيرش‌ كرده‌. با دستي‌ كـه‌ از شدت‌ سرمـا سرخ‌ و متورم‌ شده‌ بود، در را پشتش‌ بست‌ ، داخل‌ شد و يك‌ قدم‌ جلو آمد. يكمرتبـه‌ تكـاني‌ خـورد و سرجـايش‌ ايستـاد. چشمش‌ بـه‌ دلا افتاده‌ بود. نميتوانست‌ آنچه‌ را كه‌ ميبيند باور كند. ايا او واقعا زنش‌ بود
كـه‌ بـه‌ اين‌ قيـافـه‌ درامده‌ بود؟ مرد جوان‌ همـانط‌ور حيرت‌ زده‌ او را نگـاه‌ ميكرد و هردم‌ بر ميزان‌ وحشت‌ و نگراني‌ زن‌ افزوده‌ ميشد. چيزي‌ نمانده‌ بود كه‌ دلا شروع‌ به‌ گريه‌ كند. سرانجام‌ جيم‌ سكوت‌ را شكست‌ و گفت‌: "چقدر عوض‌ شدي‌...پس‌ موهايت‌ را كوتاه‌ كردي‌ و ...." دلا بـه‌ ميان‌ حرفش‌ پريد: "آري‌ عزيزم‌ ، كوتاه‌ كردم‌ و فروختم‌ تا بتوانم‌ چيزي‌ بـرايت‌ بخـرم‌. نـاراحت‌ نشـو...مـيـداني‌ كـه‌ زود درخـواهنـد آمـد...خـيـلي‌
زود..." جيم‌ كمي‌ بخود آمد و از آن‌ رويـاي‌ گران‌ بيدار شد. فهميد كـه‌ اگر يك‌ دقيقـه‌ ديگر سكوت‌ كند سيل‌ اشك‌ از چشمـان‌ همسرش‌ سرازير خواهد شد. ديگر هرچـه‌ بـود بپايان‌ رسيده‌ بود. غصه‌ و پشيماني‌ چه‌ فايده‌اي‌ داشت‌؟ ديگر آن‌ هديه‌ قشنگي‌ كه‌ براي‌ زن‌ دلبندش‌ خريده‌ بود به‌ چه‌ دردي‌ ميخورد؟ جيم‌ بسته‌ هديـه‌ را از جيب‌ پالتوي‌ كهنـه‌اش‌ دراورد و بر روي‌ ميز انداخت‌. دلا با انگشتـان‌ مرتعش‌ بند آنرا از هم‌ بـاز كرد و بـه‌ داخل‌ بستـه‌ نظ‌ر انداخت‌. يكمرتبـه‌ فريادي‌ از خوشحالي‌ كشيد ، اما بلافاصلـه‌ ساكت‌ شد. در ميـان‌ بستـه‌
كــاغــذ يـك‌ ســري‌ شــانــه‌ ط‌ـلايـي‌ رنـگ‌ زيبــا قــرار گــرفتــه‌ بــود. او سـاعت‌ ط‌لايي‌اش‌ را فروخته‌ بود تا اين‌ شانه‌ها را بخرد

در راه گورستان

توماس مان . سیمین دانشور

راه گورستان از كنار شاهراه مى‏گذشت. از اول تا آخرش يعنى تا گورستان از كنار شاهراه مى‏گذشت. در طرف ديگرش خانه‏ها، خانه‏هاى تازه‏ساز حومه شهر قرار داشت كه بعضى ناتمام بودند. و بعد از خانه‏هابه مزارع مى‏پيوست. دو طرف شاهراه از درخت، درخت‏هاى تنومند غان كه عمر خود را سپرى كرده بودند، پوشيده شده بود. نيمى از آن سنگفرش بود و نيم ديگرش نبود. اما راه گورستان پوشش نازكى ازشن داشت كه آدم خوشش مى‏آمد در آن قدم بزند. ميان شاهراه و راه گورستان گودال باريكى بود كه آب نداشت و از علفهاى هرزه و گلهاى وحشى انباشته بود.

بهار بود. تقريباً تابستان شده بود. جهان لبخند مى‏زد و آسمان آبى از چيزى غير از تكه‏هاى كوچك ابرهاى متراكم پوشيده نبود. سرتاسر آسمان را لخته‏هاى كوچك سفيدرنگ فراگرفته بودند. پرنده‏ها لابلاى‏غان‏ها جيرجير مى‏كردند و نسيم ملايمى از مزارع برمى‏خاست.

يك گارى از شاهراه مى‏گذشت، و از ده مجاور به شهر مى‏رفت. نيمى از آن از قسمت سنگفرش مى‏گذشت و نيم ديگرش از روى قسمت خاكى. پاهاى راننده از دو طرف مال‏بند آويزان بود و خارج از آهنگ‏سوت مى‏زد. ته گارى، پشت به راننده، سگ كوچولوى زردرنگى نشسته بود. پوزه‏ى نوك‏تيزى داشت و در تمام راه با وضعى بى‏گفتگو، جدى و جمع و جور، به راهى كه از آن مى‏گذشتند خيره مى‏نگريست!

سگ ملوس كوچولويى بود. مثل طلا بود و آدم از اينكه به او بينديشد لذت مى‏برد. اما نه، اين موضوع نقداً مربوط به ما نيست، بايد از آن بگذريم. يك گروهان سرباز از سربازخانه‏هاى آن نزديكى‏ها بيرون‏آمدند. گردوخاك و سروصداهاى معمولى را با قدم‏روى خود به راه انداختند. يك گارى ديگر از شاهراه گذشت، اين يكى از شهر مى‏آمد و به ده مى‏رفت. راننده‏اش خواب بود و سگ هم نداشت و از اين‏جهت اين گارى ابداً چنگى به دل نمى‏زد. دو مسافر دنبال گارى آمدند. يكى گردن كلفت بود و ديگرى قوزى. پابرهنه راه مى‏رفتند. زيرا كفش‏هايشان را روى كولشان انداخته بودند. يك سلام چرب و نرم به‏راننده‏ى خواب كردند و به راه خود رفتند. بله، اين رفت و آمد هم عادى بود و سرانجام آن به هيچ اشكال يا حادثه‏اى نمى‏رسيد.

در راه گورستان يك هيكل تك و تنها هم راه مى‏رفت. آهسته مى‏رفت و سرش خم بود. به عصاى سياهى تكيه مى‏كرد. نامش «پيپسام» بود. پيپسام خدا داده بود و نام ديگرى نداشت. من از او با اين تأكيد نام‏مى‏برم. زيرا عاقبت كار او كاملاً مشخص و ممتاز بود.

لباس سياه تنش بود. زيرا به زيارت گور عزيزانش مى‏رفت. كلاه خزى با لبه‏ى پهن بر سر داشت. كت بلندى كه كهنگى آن داد مى‏زد، بر تن كرده بود. شلوارش هم خيلى تنگ و هم خيلى كوتاه شده بود. ودستكش‏هاى چرمى سياهى كه زرق و برقش رفته بود به دست داشت. گردنش، گردن دراز پرچين و چروكش با سيبك آدم گنده‏اى، از يخه‏ى برگشته‏اش بيرون بود. يخه‏اش ساييده شده بود. بله. اين يخه‏ى‏برگشته، لبه‏هايش نخ نما و خشن شده بود. مرد گاهى سرش را بلند مى‏كرد تا ببيند به گورستان هنوز چقدر مسافت مانده است. و در اين موقع شما مى‏توانستيد دزدكى نگاهى به صورت عجيبش بيندازيد.صورتى كه بى‏چون و چرا به آسانى نمى‏توانيد از ياد ببريدش.

صورتش پريده رنگ و تراشيده بود. اما بينى برآمده‏اى از ميان گونه‏هاى فرورفته‏اش بيرون زده بود. و اين بينى با سرخى غيرعادى و زننده‏اى مى‏درخشيد و يك دسته جوش‏هاى ريز به نوكش هجوم آورده بود.اين جوش‏هاى ناقلا خط بينى را ناهموار و خيال‏انگيز ساخته بود. سرخى زننده بينى با پريدگى مرگبار صورت سرجنگ داشت. مثل اينكه يك خاصيت مصنوعى و غيرمعمولى در آن بود، انگار اين بينى رامخصوصاً مثل صورت تك كارناوال روى بينى خودش گذاشته بود. مثل اينكه اداىِ تشييع جنازه را درمى‏آورد و به شوخى اين بينى را گذاشته بود، اما شوخى در كار نبود!

دهانش گشاد بود و گونه‏هايش فروافتاده بود و آن را محكم به هم فشرده بود.ابروهايش سياه بود و تك و توكى موى سفيد در آن به چشم مى‏زد. و وقتى سرش را بلندمى‏كرد و چشمش را از زمين برمى‏گرفت، ابروهايش را آنقدر بالا مى‏برد كه تا زير لبه‏كلاهش مخفى مى‏شد و شما مى‏توانستيد چشم‏هاى مشتعل او را با پيله‏هاى سرخ‏رنگش ببينيد. خلاصه قيافه‏اى داشت كه احساس ترحم در آدم برمى‏انگيخت.

ظاهر پيپسام نشاطى نمى‏بخشيد، بلكه در آن بعدازظهر زيبا، آدم را كسل مى‏كرد.اندوهى كه او داشت حتى از سر مردى هم كه به زيارت گور عزيزانش مى‏رود خيلى زيادبود. درون او را آدم مى‏توانست از ظاهرش دريابد. به حد كافى و به طور كامل نمونه‏ى‏برونش بود، اما به نظر شما كمى محزون بود. كمى از دل و دماغ افتاده بود و كمى هم با اوبد تا كرده بودند. براى آدم خوش و شنگولى مثل شما مشكل است كه از حال روحى اوسردر بياوريد. اما راستش را بخواهيد وضع او كمى... بله... چندان كم هم نبود، به‏بالاترين حد وخامت رسيده بود.

اولاً مست بود. بعد سر اين موضوع خواهيم رسيد. و زنش مرده بود. از تمام جهان‏بريده شده و مهجور بود. روى اين زمين هيچكس علاقه‏اى به او نداشت. زنش شش ماه‏پيش سر زا رفته بود و بچه هم مرده به دنيا آمده بود. دو بچه ديگر هم مرده بودند. يكى‏ديفترى گرفته بود. و مرگ ديگرى علت خاصى غير از ضعف عمومى بدن نداشت. وتازه انگار اين همه كافى نبود كه شغلش را هم از دست داد. نانش بريده شد. طبعاً به علت‏عادت بدش كه از خود پيپسام نيرومندتر بود.

يك بار توانسته بود مشروب را ترك بكند. تا حد زيادى هم پيشرفته بود، هر چند بازتسليم شراب بود و گاهگاهى جا مى‏زد. اما وقتى زن و بچه‏اش از چنگش بدر رفتند،وقتى نه شغلى داشت و نه مقامى، چيزى نداشت كه او را نگاه بدارد. وقتى تنها و بى‏كس‏ماند ديگر ضعف او دست بالا را گرفت. در دفتر يك سازمان خيريه منشى بود و نودمارك ماهانه داشت. اما دائم مست مى‏كرد و از كار غافل مى‏ماند و بعد از چند بار كه به اواخطار كردند آخر سر عذرش را خواستند.

شك نيست كه اين موضوع روحيه‏ى پيپسام را تقويت نكرد. و در واقع او بيش از پيش‏به سقوط قطعى متمايل شد. بدبختى در حقيقت غرور و عزت نفس آدمى را ويران‏مى‏سازد. عيبى ندارد كه كمى اين مطالب را حلاجى بكنيم. زيرا اين گونه بدبختى‏هاخواص عجيبى دارند. اگر لغت هيجان‏آور را در اين مورد ذكر نكنيم. آدم ممكن است دادبزند كه بى‏تقصيرم اما فايده ندارد. زيرا ته دلش خودش را مقصر مى‏داند. مقصر مى‏داندكه بدبخت است و اين تحقيرى را كه به خود روا مى‏دارد و رفتار بد او با هم رابطه‏ى قوم وخويشى برقرار مى‏سازند، به هم نان قرض مى‏دهند. در دامان هم پرورش مى‏يابند وسرانجام به نتيجه‏اى مى‏انجامد كه مو بر تن آدم راست مى‏كند. وضع پيپسام هم به همين‏گونه بود. مشروب مى‏خورد زيرا ديگر عزت نفسى در او نمانده بود. و عزت نفسى در اونمانده بود زيرا بدبختى مدام، شكست دائمى تصميم‏هاى نيكى كه مى‏گرفت، آن را تباه‏كرده بود. در خانه، در گنجه‏اش يك بطرى كه از مشروب رنگ كرده با همين رنگهاى‏زهرآلوده، پر بود قايم كرده بود. اسم اين مشروب را چه فايده دارد بگويم. بارها در برابراين گنجه زانو مى‏زد، با خود در ستيز و كشمكش بود. در اين كشش و كوشش زبانش راگاز مى‏گرفت و آخر سر تسليم مى‏شد. دلم نمى‏خواهد حرف اين چيزها را هم بزنم اما به‏هر جهت در تمام اينها واقعيت موجود است و آدم عبرت مى‏گيرد.

اكنون او در راه گورستان بود. عصاى سياهش را پيش روى خويش به زمين مى‏زد ومى‏رفت. نسيم ملايم دوربينى‏اش مى‏چرخيد اما او حس نمى‏كرد. موجودى گمشده بود.بدبخت‏ترين وجودهاى انسانى بود. به جلويش خيره نگاه مى‏كرد و ابروهايش را بالاگرفته بود. ناگهان صدايى از پشت سر شنيد و گوشش را تيز كرد. صداى تلق تلق چيزى ازدور مى‏آمد و تند نزديك مى‏شد. برگشت و ايستاد. دوچرخه‏اى با آخرين حد سرعت‏پيش مى‏آمد. لاستيك‏هاى آن روى شن‏ها صدا مى‏كرد. و بعد... آهسته كرد. زيرا «پيپسام»راست سر راهش ايستاده بود.

جوانكى روى زين دوچرخه جاگرفته بود. دوچرخه سوارى بود جوان، شنگول وبى‏قيد، البته ادعا نمى‏كرد كه از بزرگان و قلدران اين جهان باشد. آه - خدايا - به هيچ وجه‏چنين ادعاديى نداشت. سوار دوچرخه‏ى ارزان قيمتى بود، ارزش آن را مى‏شد به‏دويست مارك حدس زد. با اين دوچرخه مى‏خواست هواخورى بكند. از شهر خارج‏شده بود و هنوز خورشيد روى ركاب‏هاى دوچرخه‏اش مى‏درخشيد كه راست قدم به‏گردشگاه بزرگ خدا در هواى آزاد گذاشت. زنده باد! زنده باد! پيراهن رنگين با كت‏خاكسترى به تن كرده بود. كفش پوش روى كفشش داشت. جلف‏ترين كلاه‏هاى جهان رابه سر گذاشته بود. كاريكاتور كامل يك كلاه! كلاه شطرنجى قهوه‏اى كه دكمه‏اى به نوك‏آن دوخته بودند.

از زير كلاهش يك دسته موى پرپشت بور بيرون زده بود و روى پيشانيش ولو شده‏بود. چشم‏هايش مثل برق آبى رنگى بود. پيش مى‏آمد. زندگى مجسم بود و زنگ مى‏زد.اما پيپسام حتى يك سر مو از سر راهش كنار نرفت. آنجا ايستاد و به «زندگى» نگاه كرد.بى‏حركت.

زندگى نگاه خشمگينى به او انداخت و از او گذشت و پيپسام ناگزير به جلو رانده شد.وقتى از او كمى دور شد، او آرام و با تأكيد جسورانه‏اى گفت: «نمره‏ى نه‏هزار و هفتصد وهفت» و لب‏هايش را به هم قفل كرد. آرام به زمين خيره شد و نگاه غضبناك «زندگى» رابر خود احساس كرد. «زندگى» دور زد، زين را با يك دست از پشت گرفته بود و آهسته‏مى‏آمد.

پرسيد: - چه گفتيد؟

پيپسام تكرار كرد: «نمره نه‏هزار و هفتصد و هفت... آه چيزى نيست مى‏خواهم ازشما شكايت بكنم...» «زندگى» پرسيد: «مى‏خواهيد از من شكايت بكنيد؟» دور ديگرى‏زد. آهسته‏تر پا مى‏زد. چنانكه مجبور بود تعادل خود را با ترمز كردن نگاه بدارد. پيپسام‏كه پنج شش قدم از او فاصله داشت گفت:

- البته.

- چرا؟... زندگى اين را پرسيد و پياده شد. و همانجا در انتظار ايستاد.

- خودتان بهتر مى‏دانيد.

- نه نمى‏دانم؟.

- بايد بدانيد.

زندگى گفت: - نمى‏دانم و بعلاوه بايد بگويم كه ككم هم نمى‏گزد.

و به دوچرخه‏اش متوجه شد. انگار مى‏خواست سوار بشود. زندگى زبان داشت و ازكسى وا نمى‏ماند. پيپسام گفت: - من از شما شكايت خواهم كرد. زيرا به جاى اينكه درشاهراه سواره برويد در راه گورستان دوچرخه سوارى مى‏كنيد.

زندگى با خنده‏ى كوتاهى و بى‏صبرانه‏اى دوباره برگشت: - آخر مرد عزيز! نگاه كن،سرتاسر اين جاده پر از جاى لاستيك دوچرخه‏ها است. معلوم است كه همه سواره‏ها ازاين راه مى‏روند.

پيپسام جواب داد: «براى من فرقى ندارد، با وجود از شما اين شكايت خواهم كرد.»زندگى گفت: «هر كارى مى‏خواهى بكن.» و سوار دوچرخه‏اش شد. واقعاً با يك پازدن‏سوار شد. با يك فشار پا، قرس روى زين نشست و خم شد تا با آخرين حد سرعتى كه‏جوش و خروشش اجازه مى‏داد براند.

- خوب اگر در اين پياده‏رو دوچرخه برانيد. يقيناً از شما شكايت خواهم كرد» پيپسام‏اين را گفت. صدايش بلند شده بود و مى‏لرزيد. اما زندگى اعتنايى نكرد. با سرعتى افزون‏شونده به راه افتاد. اگر قيافه پيپسام را در آن لحظه مى‏ديديد، تأثير شديدى در شمامى‏گذاشت. لب‏هايش را چنان محكم به هم مى‏فشرد كه گونه‏هايش، و حتى بينى آتشين‏و سرخش از ريخت اصلى افتاده بودند. كج و كوله شده بودند. مچاله شده بودند.ابروهايش تا آنجا كه امكان داشت بالا رفته بود و با حالى جنون‏آميز دنبال دوچرخه‏اى كه‏عازم رفتن بود به راه افتاد. ناگهان حمله‏اى به جلو برد و فاصله كوتاه ميان خودش وزندگى را به دو پيمود. كيف كوچك چرمى را كه پشت زين قرار داشت محكم با دودست چسبيد. به آن چنگ انداخت و با لبهاى آويخته‏اش كه از ريخت آدمى بدر آمده‏بود، با چشم‏هاى وحشى، لال و با تمام قوا به تقلا پرداخت و تمام زورش را براى‏سرنگون كردن دوچرخه كه پيچ و تاب مى‏خورد و يله مى‏شد بكار برد. از ظواهر امر آدم‏را شك برمى‏داشت كه آيا مى‏خواهد طبق نقشه‏ى قبلى كينه‏توزانه‏اى دوچرخه را از رفتن‏باز دارد يا به سرش زده است كه پشت سر زندگى را بچسبد و سوار دوچرخه شود و باركاب‏هاى درخشان به گردشگاه‏هاى بزرگ خدا در هواى آزاد برود. زنده باد! زنده باد!هيچ دوچرخه‏اى در برابر چنين فشارى مقاومت نمى‏توانست بكند. دوچرخه ايستاد. يله‏شد. افتاد.

اما اكنون زندگى وحشى شده بود. يك پايش روى زمين مانده بود كه دوچرخه‏ايستاد. دست راستش را بلند كرد و چنان به سينه‏ى آقاى پيپسام كوفت كه چند قدم عقب‏عقب رفت. و بعد گفت و صدايش از تهديد انباشته بود:

- مردكه، مگر مستى! اگر بخواهى جلوى مرا بگيرى، تكه تكه‏ات مى‏كنم. مى‏فهمى؟بند از بندت جدا مى‏كنم، ملتفت باش.

و بعد پشت به آقاى پيپسام كرد. كلاهش را خشمگين روى پيشانيش كشيد و يك بارديگر سوار دوچرخه شد.

بله، اما راستى «زندگى» زبان داشت و از كسى وا نمى‏ماند. و مثل اول پاك و پاكيزه‏سوار شد. روى زين جا گرفت و به زودى بر دوچرخه تسلط يافت. «پيپسام» پشت او راديد كه تندتر و تندتر به عقب و جلو مى‏رود.

آنجا ايستاده بود و نفس نفس مى‏زد. به زندگى خيره شده بود و زندگى هيچ بلايى به‏سرش نيامد، به زمين نيفتاد، لاستيك دوچرخه‏اش نتركيد، سنگى در راهش ديده نشد وروى چرخهاى لاستيكى‏اش به حركت افتاد. و ناچار پيپسام بنا كرد به لرزيدن و فريادزدن. ديگر صدايش به هيچ وجه غمناك نبود صدايش را مى‏شد غرش نام نهاد.

فرياد زد: - تو نبايد از اينجا بروى! نبايد بروى! بايد از شاهراه بروى نه از راه گورستان.مى‏شنوى. پياده شو. ازت شكايت خواهم كرد. به محاكمه‏ات خواهم كشيد. آه خدايا!خدايا! الهى بيفتى نقش زمين بشوى. هميانه باد. وراج رذل، لگدت خواهم زد؛ باكفش‏هايم صورتت را خرد و خمير مى‏كنم، پست فطرت ملعون!!

هرگز چنين منظره‏اى ديده نشده بود كه مردى از غضب ديوانه در راه گورستان،مردى با صورت برافروخته و پف كرده از غريدن، مردى در تب و تاب و رقص از خشم،لگد بيندازد. بازوهايش كاملاً تسلط بر خود را از دست داده تكان تكان مى‏خورد.دوچرخه اكنون از نظر ناپديد شده بود. اما پيپسام همان جا ايستاده بود و فرياد مى‏زد:

- جلوش را بگير! نگاهش دار. در راه گورستان دوچرخه سوار بشود؟ براند؟ اى‏كله شق! اى توله سگ بى‏شرف، اوهوى ميمون ملعون، دلم مى‏خواهد زنده زنده پوست‏از سرت بكنم. از تو با آن چشم‏هاى آبيت، اى سگ لوس، اى وراج، اى كله شق، اى‏ساده‏لوح بى‏عقل، پياده شو. همين الان پياده بشو. كسى نيست كه او را بردارد و توى‏كثافت بيندازد؟ سواره مى‏روى؟ها؟ در راه گورستان؟ او را از روى دوچرخه بكشيدپائين... اين توله سگ ملعون را. آخ كاش دستم به تو مى‏رسيد. ها؟ چه مى‏كردم. الهى،چشم‏هايت دربيايد، تو ديوانه جاهل... بى‏عقل.

پيپسام از اين دشنام‏ها به ناسزاهايى افتاد كه نمى‏شود نوشت. دهانش كف كرده بود وبى‏آبروترين دشنام‏ها را به زبان مى‏راند. صدا در گلويش مى‏گشت و پيچ و تاب و تقلايش‏غيرعادى‏تر مى‏شد. چندتا بچه با يك توله سگ شكارى از شاهراه رد شدند. از گودال‏بالا آمدند و دور و بر اين مرد لرزان را گرفتند و به صورت شكسته و دردناكش خيره نگاه‏كردند. چند تا كارگر كه سر خانه‏هاى ناتمام كار مى‏كردند و مى‏خواستند تعطيل كنند،ديدند خبرى است و به اين دسته پيوستند. هم مرد و هم زن ميان آنها ديده مى‏شد. اماپيپسام همانطور ادامه مى‏داد و جنونش بدتر گل مى‏كرد. از خشم نابينا، دست‏هايش را به‏چهار گوشه آسمان تكان مى‏داد، دور خود مى‏چرخيد، زانوهايش را خم و راست‏مى‏كرد. با كوشش زياد ورمى‏جهيد تا فريادش را بلندتر و بلندتر كند. صبر نمى‏كرد تانفس تازه بكند و اين دشنام‏ها از كجا مى‏آمد؟ جاى تعجب بود. صورتش به طوروحشتناكى پف كرده بود. كلاهش پشت گردنش افتاده بود، و پيراهنش از زير جليقه‏اش‏بيرون آمده بود. اكنون از خاص به عام رسيده بود و چيزهايى مى‏گفت كه كوچك‏ترين‏ارتباطى با آن وضع خاص نداشت. اشاره به زندگى ناكام خودش اشاره‏هاى مذهبى كه باچنان صدايى گفتن آنها غريب به نظر مى‏آمد. با دشنام‏هاى تسلط ناپذيرش، بهم آميخته‏بود.

داد زد: - بياييد، همه‏تان بياييد، نه فقط شما، و شما و شما، بلكه همه‏تان با چشم‏هاى‏آبى براقتان و كلاه‏هاى كوچولوتان كه دگمه به آنها دوخته‏ايد. حقيقت را در گوشتان دادخواهم زد و اين حقيقت گوش شما را از وحشت ابدى پر خواهد كرد... مى‏خنديد؟شانه‏هايتان را بالا مى‏اندازيد؟ من مشروب خوارم؟... بله هستم، البته كه مشروب‏خوارم.حتى دائم‏الخمرم. اگر راستش را مى‏خواهيد بدانيد اين به كجاى دنيا برمى‏خورد؟ چه‏چيزى را ثابت مى‏كند؟ هنوز قيامت نرسيده. آن روز هم خواهد رسيد. شما طفيلى‏هاى‏بى‏فايده... خدا همه ما را در ترازوى عدلش خواهد كشيد... آخ، پسر آدم در ابرها ظاهرمى‏شود و شما كثافت‏ها... عدلش مثل عدل‏هاى اين دنيا كه نيست... همه شما را به جهنم‏تاريك مى‏فرستد. همه شما سبك مغزها را. و شما گريه‏زارى خواهيد كرد و.

اكنون ديگر جمعيت قابل ملاحظه‏اى او را احاطه كرده بود. مردم به او مى‏خنديدند وبعضى سه‏گرمه‏شان درهم مى‏رفت. ناوه‏كش‏ها و كارگرهاى ديگر، زنها و مردهاى ديگرهم از ساختمان‏هاى ناتمام بيرون آمدند. يك گاريچى از گاريش پايين آمد، از روى گودال‏پريد و شلاقى دستش بود. مردى بازوى پيپسام را گرفت و تكان داد. اما فايده‏اى نداشت.يك گروهان سرباز از شاهراه گذشتند و برگشتند و به اين منظره نگاه كردند و خنديدند.توله سگ شكارى ديگر نتوانست خودش را نگاه بدارد. سر دم نشست و در صورت‏پيپسام زوزه كشيد و دمش لاى پاهايش بود.

پس پيپسام خدا داده يك بار ديگر با تمام قوا فرياد زد: «بريد گم شيد، احمق‏هاى‏نادان!» با يك دست نيم‏دايره وسيعى را خالى كرد و سكندرى خورد و همانجا افتاد.صدايش ناگهان خاموش شد. يك توده متراكم جمعيت با ازدحام و از سر كنجكاوى‏دورش حلقه زدند. كلاه لبه پهنش افتاد، يك بار بالا پريد و بعد روى زمين افتاد. دوتا بناروى پيپسام كه بى‏حركت افتاده بود، خم شدند و وضع او را با حالتى معقول و معتدل كه‏مخصوص كارگرانست ملاحظه كردند. يكى از آنها پا شد و بعد پا بدو گذاشت. ديگرى‏مشغول به حال آوردن مرد از حال رفته شد، از لوله‏اى چند پشنك آب به صورت او زد.كمى مشروب در گودى كف دستش ريخت و شقيقه‏هاى پيپسام را با آن مالش داد. هيچ‏كدام از اين كوشش‏ها تاج موفقيت بر سر ننهاد.

وقت كمى سپرى شد. و سپس صداى چرخ‏هايى شنيده شد و ارابه‏اى رسيد. اين‏آمبولانسى بود كه هر دو طرفش صليب سرخ بزرگى نقش شده بود و دو اسب ملوس آنرامى‏كشيدند. دو مرد با لباس متحدالشكل تميز از ارابه پايين آمدند. يكى از آنها به عقب‏ارابه رفت. در آن را باز كرد و يك بيماربر (برانكار) بدر آورد. مرد ديگر در جاده دويد.جمعيتى كه دور پيپسام را احاطه كرده بودند عقب زد و به كمك يكى ديگر از آنها آقاى‏پيپسام را از ميان جمعيت بدر آورد. او را روى بيماربر گذاشتند و بيماربر را در ارابه جادادند. درست همانطور كه آدم گرده نان را در تنور مى‏گذارد. در با صدا بسته شد و دومرد بازگشتند و سوار شدند. همه اين كارها با مهارت كافى، فقط با چند حركت معدود وتمرين شده انجام گرفت. مثل اينكه در تئاتر بازى مى‏كردند. و سپس پيپسام خداداده را ازآنجا بردند.



* نقل از «ماه عسل آفتابى» (مجموعه‏ى داستان) ترجمه‏ى دكتر سيمين دانشور، چاپ اول 1362، انتشارات‏ رواق با همكارى انتشارات فردوس.

ازدواج اینترنتی

در يك چت اينترنتي با هم آشنا شديم، اول همه چيز شوخي بود و بيشتر به عنوان سرگرمي به آن نگاه مي كردم و فكر نمي كردم، يك روز عاشق مردي شوم كه نوشته هايش بيشتر برايم يك طنز بود. اما نمي دانم چرا به او اعتماد كردم، من و آرش در يك گروه چند نفره چت روم آشنا شديم و اولين بار در يك رستوران همديگر را ديديم و كم كم عاشقش شدم.
آرش پسر جذابي بود و همين جذابيت، باعث شده بود تا دختران زيادي به او توجه كنند، قرار ما اين بود كه تولد هر يك از اعضاي گروه كه شد، در يك رستوران جمع شويم و جشن بگيريم.
اما رابطه من و آرش، بيشتر از بقيه بود و تقريبا هفته اي دوبار همديگر را مي ديديم، اول مي خواستيم با هم در كنكور درس بخوانيم، اما در واقع درس خواندن بهانه اي بود كه بيشتر همديگر را ببينيم. رفتار آرش طوري بود كه من مطمئن شدم او هم نسبت به من علاقه دارد، ديگر ديدارها هر روز بود. اما هيچ كداممان جرات نمي كرديم، ابراز علاقه كنيم.
آرش مي دانست آنقدر دوستش دارم كه حاضرم هر كاري برايش بكنم و به جاي اين كه به عشقم احترام بگذارد از آن سوءاستفاده مي كرد و من وامانده در اين عشق حتي قدرت فكر كردن به تصميم در مورد زندگي ام را نداشتم و فقط به آرش فكر مي كردم. سرانجام تصميم گرفتم به او بگويم چقدر دوستش دارم، من مثل آرش فكر نمي كردم و تصورم اين بود كه اگر به او ابراز علاقه كنم، معني اين عشق را خواهد فهميد.

برايش هديه اي خريدم و از او خواستم تا بدوناين كه به چشمهايم نگاه كند، فقط به حرفهايم گوش دهد. به او گفتم چقدر دوستش دارم و حاضرم به خاطرش هر كاري بكنم، حتي در برابر خانواده ام بايستم.
اين اتفاق هم افتاد، وقتي من و آرش تصميم به ازدواج گرفتيم، پدرم مخالفت كرد او معتقد بود، آرش مرد مناسبي براي من نيست و نميتواند خوشبختم كند، اما من مثل پدرم فكر نمي كردم، به نظر من آرش مردي تمام عيار و بي عيب بود و مي توانست مرا خوشبخت كند، به خاطر رسيدن به آرش حتي از خانه فرار كردم تا پدرم را مجبور كنم با ازدواج ما موافقت كند. با اين كه آرش هيچ پولي براي ازدواج نداشت به عقدش درآمدم، فكر مي كردم اين ازدواج موفق ترين تصميم براي زندگي ام خواهد بود.

قرار بود پدر من و آرش خرجي زندگي مان را تامين كنند تا ما بتوانيم درس بخوانيم، ما در خانه پدري آرش زندگي مي كرديم و تقريباً راحت بوديم، من درس مي خواندم و آرش مرتب پاي اينترنت چت مي كردم و برايش اهميتي نداشت كه كنكور قبول شود، اما من به پدرم قول داده بودم و بايد آن قول را عملي مي كردم ، نتايج كنكور كه اعلام شد، در رشته پزشكي قبول شدم، اما آرش قبول نشده بود، از اين اتفاق بسيار ناراحت بود و انتظار داشت كه من به دانشگاه نروم. اما به اصرار پدرم ثبت نام كردم، به پدرم علاقه زيادي داشتم و چون يكبار دلش را شكسته بودم، دوست نداشتم كه دوباره از دستم ناراحت شود، بيشتر وقتم را درس خواندن مي گرفت، اما سعي مي كردم، از آرش غافل نشوم، او را تشويق مي كردم درس بخواند، تا در دانشگاه قبول شود اما آرش لجبازي مي كرد و به من مي گفت ، اگر ناراحتي مي تواني جداي شوي ، حرفهايش آزارم مي داد، او مي دانست دوستش دارم و مرا به اين شيوه تهديد مي كرد.

هيچ كس نگراني مرا درك نمي كرد، پدرم فقط به آينده من فكر مي كرد و آرش برايش اهميتي نداشت. احساس مي كردم فاصله زيادي با آرش پيدا كردم، فاصله اي كه برايم بسيار نگران كننده بود، اما چطور مي توانستم اين مساله را به آرش بفهمانم، او از اين كه هر ترم با معدل بالا قبول مي شدم، عصبي بود و هر روز رفتارش را با من بدتر مي كرد، پيش مشاور رفتم تا شايد بتواند كمكي به من بكند، به پيشنهاد آقاي مشاور يك ترم مرخصي گرفتم تا كنار شوهرم باشم.

بهآرش نگفتم مرخصي گرفتم و گفتم تصميم دارم، ديگر درس نخوانم، خيلي خوشحال شد. انگار كه به خواسته اش رسيده بود، با هم به سفر رفتيم و شهرهاي زيادي را گشتيم، زندگي شيرين شده بود ، آرش ديگر با من دعوا نمي كرد و شده بود، همان آرش قبلي ، تمام مدت ذهنم مشغول بود كه چطور بايد واقعيت را به او بگويم و دوباره به دانشگاه برگردم، زحمت زيادي كشيده بودم، حالا خودم حاضر نبودم آن را رها كنم ، مرخصي ام كه تمام شد دوباره وارد دانشگاه شدم، روزهاي اول چيزي به آرش نگفته بودم ، او هم در مغازه اي كه پدرش داده بود ، مشغول به كار شده و ديگر در خانه نبود، سعي كردم طوري كلاس بگيرم، كه آرش متوجه رفت و آمدم نشود، اما اين كه موضوعي را از او پنهان مي كنم آزارم مي داد.

بالاخره با وساطت دوستان نزديكمان به آرش گفتم دوباره به دانشگاه برگشتم، خيلي ناراحت بود اما سعي داشت من چيزي متوجه نشوم، در برابر عصبانيت هايش كوتاه مي آمدم و چيزي نمي گفتم، آرش روز به روز از من فاصله مي گرفت و تلاشم براي نزديك شدن به او فايده اي نداشت تا اين كه يك روز براي انجام كاري پاي دستگاه رايانه رفتم تا براي انجام يك تحقيق علمي مطلب بخوانم كه ناگهان متوجه يك پوشه رايانه اي شدم كه براي باز كردن آن رمز لازم بود ، خيلي كنجكاو بودم كه بدانم در آن پوشه چيست و بالاخره موفق شدم، آن را باز كنم، تعداد بسيار زيادي عكس كه متعلق به يك دختر جوان بود ، نمي خواستم باور كنم، اما حقيقت داشت، آرش وارد يك رابطه عاشقانه شده بود، رابطه اي كه بايد بين آن و من يكي را انتخاب مي كرد، كاملا گيج بودم و نمي دانستم بايد چه كنم، بمانم يا بروم، اگر قرار بر رفتن بود پس سالهاي عمرم كه براي آرش صرف كرده بودم چه مي شد.

نمي دانستم چه كنم و چه تصميمي براي زندگي ام بگيرم، اما به هر حال بايد زندگي ام را حفظ مي كردم، آن شب وقتي آرش آمد تصميم گرفتم با آرامش با او حرف بزنم و بخواهم زندگي مان را از بين نبرد، اما همين كه موضوع را مطرح كردم آرش عصبي شد و شروع به داد و فرياد كرد و حتي مرا بشدت كتك زد، وقاحت را به حدي رسانده بود كه حتي به خود اجازه داد مرا از خانه بيرون كند, به خانه پدرم رفتم، غرورم شكسته شده بود، آنقدر عصبي بودم كه قسم خوردم ديگر به خانه آرش بازنگردم و از او جدا شوم.

يك هفته بعد زماني كه مطمئن شدم آرش در خانه نيست ، رفتم و وسايلم را جمع كردم و به خانه پدرم برگشتم، فكر مي كردم آرش بابت رفتارش از من عذرخواهي خواهد كرد و براي بازگرداندم تلاش مي كند، اما نكرد.

يك ماه منتظرش شدم شايد به احترام سالهايي كه با هم بوديم، بيايد اما نيامد. به پيشنهاد پدرم تقاضاي طلاق كردم، مدتي بعد احضاريه اي براي من و آرش فرستاده شد و اولين جلسه دادگاه تشكيل شد و‌ آرش در عين ناباوري مرا به داشتن رابطه متهم كرد.
آنقدر تعجب كرده بودم كه زبانم بند آمده بود، تمام ناراحتي آرش از اين بود كه چرا به خاطرش درسم را رها نكردم و حاضر نشدم به خاطرش آينده درخشاني كه در انتظارم بود از دست بدهم. آرش فكر مي كرد بايد هميشه در برابر خواسته هايش گذشت كنم.

او مي خواست به جاي اين كه خودش پيشرفت كند، مرا پايين بكشد و از پيشرفت باز دارد. با تمام بديهايي كه پس از چند سال زندگي با آرش متوجه آن شده بودم ، دلم مي خواست برگردم، فكر مي كردم همه چيز درست مي شود تا اين كه متوجه شدم آرش براي گرفتن انتقام از من عكسهايم را به صورت مستهجن درست كرده و روي اينترنت پخش كرده است ، خبر را از دوستم شنيدم، اما باورم نمي شد. مي گفتم اشتباه كرده اند و شخصي كه شباهتي با من داشته است را به جاي من تصور كرده اند ، اما وقتي در كمال بي شرمي، آرش عكس را برايم ايميل كرد متوجه شدم درست است و اين كار كثيف را آرش كرده است. او خواست با اين كارش به حيثيت من لطمه وارد كند، اما خودش را بي آبرو كرد . تنها گناه من اين بود كه عاشقش بودم و به خاطر اين عشق به همه چيز پشت پا زدم. اما اين بار آرش بود كه ناجوانمردانه پاسخ عشق مرا داد و از اين به بعد ترجيح مي دهم او را براي هميشه از زندگي ام پاك كنم. آرش پس از جدايي ما راحت تر مي تواند به كارهاي كثيفش ادامه دهد.
* چتي كه معمولا بين دختران و پسران انجام شود به خاطر بي تجربگي آنها، معضلات و مشكلات زيادي رابه وجود مي آورد. والدين بايد بدانند كه اينترنت در كنار هزاران خوبي و منفعتي كه دارد ، بديهاي زيادي هم دارد. پس بايد ابتدا روش استفاده صحيح از آن را ياد دهيم و بعد اجازه استفاده را بدهيم. نكته ديگر اين كه خاصيت جوان بودن بي تجربگي است و در هر شرايطي بايد مراقب جوانان باشيم.

۱۳۹۰/۰۳/۱۳

فرآیند تولید گوشت مصنوعی استارت خورد!





ظاهرا ایده پرورش گوشت مصنوعی محدود به داستانهای علمی و تخیلی نیست و راه خودش را به آزمایشگاهها نیز باز کرده است، چند وقت پیش یک پژوهشگر هلندی اعلام کرد که توانسته است به صورت مصنوعی گوشت را در آزمایشگاه تولید کند. اما چطور میتوان گوشت مصنوعی تولید کرد؟ آیا چیزی به اسم مولکول گوشت داریم یا فرآیندی هست که بتوانیم با ترکیب دو یا چند ماده به گوشت دست پیدا کنیم؟!

تا جایی که می دانیم، چیزی به اسم مولکول گوشت وجود ندارد و به نظر می رسد این گوشت مصنوعی آنقدر ها هم مصنوعی نباشد چون کار اصلی را طبیعت انجام خواهد داد، سلولهای بنیادی گرفته شده از حیوانات در یک محیط غنی از اسیدهای آمینه، شکر و مواد معدنی که از سرم جنینی حیوانات گرفته شده اند، رشد می کنند و از یک داربست زیستی هم برای تمایز آنها به سلولهای عضلانی استفاده میشود و در نهایت ما گوشت مصنوعی به دست می آوریم.

ولی مساله به این سادگی هم نیست، فعلا محققان توانسته اند این کار را با سلولهای بنیادی موش انجام دهند. لذا تصور تولید گوشت موش چندان خوشایند نیست، حال چه این گوشت طبیعی باشد و چه مصنوعی. علاوه بر این، گوشتهای مصنوعی در محیط آزمایشگاهی نمی توانند زیاد رشد کنند و بزرگترین تکه گوشت به دست آمده از این روش ابعاد ۸ در ۲ در ۰.۴ میلی متر داشته است. مشکل به اینجا ختم نمی شود و مساله تحلیل عضله هم وجود دارد. یعنی این عضلات مصنوعی هم مانند عضلات طبیعی در صورتی که فعال نباشند و ورزش نکنند، تحلیل می روند. بنابراین تولید کنند گان گوشت به ناچار این تکه های کوچک را مرتبا با الکتروشوک تحریک می کنند تا از بین نروند. بعد از تمام این مصیبت ها، نوبت به سوال اصلی می رسد. طعم چنین گوشتی چگونه خواهد بود؟!

هرچند دست اندرکاران پروژه ادعا می کنند که با تغییر دادن در ترکیب و محیط کشت گوشت می توانند طعم و کیفیت آن را اصلاح کنند، لیکن در حال حاضر تنها واکنش سایر صاحب نظران در این مورد یا سکوت بوده یا عق زدن.

اما شاید بد نباشد به مزایای احتمالی چنین طرحی هم نگاه کنیم. نخستین گروهی که با اشتیاق اخبار چنین تحقیقاتی را دنبال کرده اند، طرفداران حقوق حیوانات هستند که عقیده دارند با تولید گوشت آزمایشگاهی ما دیگر ناچار نیستیم برای تغذیه خود حیوانات زبان بسته را سلاخی کنیم. گروهی دیگر عقیده دارند که با تولید گوشت در شرایط بهداشتی و آزمایشگاهی ما مجبور نیستیم انواع گوشتها و محصولات دامی آلوده به انگلها و یا انباشته شده از اقسام داروهای آنتی بیوتیک را مصرف کنیم و احتمالا گوشت سالم تری به دست خواهیم آورد.

دانشمندان هلندی در حالی که هنوز با اندازه های میلیمتری این گوشتها درگیر هستند، به فکر تولید انواع متنوعی از آنها افتاده اند و سعی دارند تا با شبیه سازی چیزی مانند عروق خونی در این گوشتهای مصنوعی، امکان بزرگتر شدن آن و تولید انواع مناسب برای استیک ( معمولا کمی سفت و آبدارتر ) را فراهم کنند. همچنین اعلام کرده اند که طرحهایی برای تولید گوشت چرخ شده ( که البته از ابتدا به صورتی درهم و شبیه چرخ شده رشد خواهد کرد ) دارند. گوشت

شنیدن چنین خبری می تواند هم عجیب و جالب و هم نگران کننده باشد.
نظر شما چیست؟

۱۳۹۰/۰۳/۱۱

مشهورترین هکرهای جهان




با حساس تر شدن تنشهای ناشی از هک شدن یکی از مهمترین پایگاه های مطالعات آب و هوایی در انگلستان لیستی از مشهورترین هکرهای جهان منتشر شد.


به گزارش مهر، فرد نفوذی به داخل سیستم نامه های الکترونیکی پایگاه مطالعاتی آب و هوا در انگلستان، نامه ها و مدارکی را از این پایگاه بر روی اینترنت منتشر کرده که نشان می دهد دانشمندان با پیچیده کردن اطلاعات و فریب مردم قصد باوراندن تئوری گرمای جهانی را دارند اما دانشمندان اعلام کرده اند متن این نامه ها تغییر پیدا کرده و تنها نشان می دهند که دانشمندان در حال گفتگوهای بی پرده و صریح در رابطه با بحران گرمای جهانی بوده اند.

در ادامه لیستی از مشهورترین هکرهای جهان که هر یک خسارات قابل توجهی را به شرکتهای مختلف وارد آورده اند و در نشریه تلگراف منتشر شده است، ارائه می شود.


کوین میتنیک: شاید یکی از مشهورترین هکرهای جهان در نسل خود کوین میتنیک باشد. وزارت دادگستری ایالات متحده آمریکا از این فرد به عنوان "بزرگترین مجرم رایانه ای در تاریخ آمریکا" یاد می کند. وی با نام مستعار Hacker Poster Boy به سیستم رایانه ای برخی از مهمترین شرکتهای فناوری و ارتباطاتی از قبیل نوکیا، فوجیتسو و موتورولا نفوذ کرد. وی سرانجام در سال 1995 توسط FBI بازداشت شده و با اعتراف به چندین اتهام وارد شده به پنج سال زندان محکوم شد. پس از آزادی در سال 2000 میتنیک اکنون ریاست شرکت مشاور ایمنی رایانه ای را به عهده داشته و از تکنیکهای هک به عنوان مهندسی اجتماعی یاد می کند.


کوین پولسن: نفوذ به خطوط تلفنی ایستگاه رادیویی لس آنجلس به منظور برنده شدن در رقابت تلفنی که ایستگاه رادیویی در حال اجرای آن بود، اولین رسوایی فعالیتهای هکری پولسن به شمار می رود. وی با نام مستعار "دانته تاریک" جرائم رایانه ای دیگری از قبیل هک کردن پایگاه داده های تجسسهای فدرال را مرتکب شده و پس از آن دستگیر شد. وی پس از آزادی حرفه روزنامه نگاری را در پیش گرفته است.


آدرین لامو: لامو به دلیل استفاده از کافی شاپها، کتابخانه ها و کافی نت ها برای فعالیتهای خود به "هکر بی خانمان" شهرت یافته بود. بیشتر فعالیتهای وی در نفوذ به شبکه های رایانه ای شرکتهای مختلف و گزارش نقص و نقطه ضعف این شبکه ها به شرکتهای مالک شبکه ها بود. یکی از بزرگترین ادعاهای لامو نفوذ به شبکه نیویورک تایمز و افزودن نام خود به پایگاه داده های متخصصان این پایگاه بوده است. لامو نیز اکنون یک روزنامه نگار است.


استفن وزنیاک: وی به دلیل اینکه یکی از بنیانگذران شرکت اپل به شمار می رود از شهرت بالایی برخوردار است، وی فعالیتهای خود را در زمینه هک با نفوذ به تلفنهای همراه آغاز کرد. به گزارش مهر، وی در حالی که در دانشگاه کالیفرنیا مشغول به تحصیل بود برای همکلاسی های خود ابزاری به نام جعبه آبی ساخت که به آنها امکان مکالمات راه دور طولانی مدت را به صورت رایگان می داد. وزنیاک با آغاز پروژه ساخت یک رایانه از ادامه تحصیل صرف نظر کرده و به همراه دوست خود استیو جابز رایانه اپل را ابداع کردند.


لوید بلنکن شیپ: لوید بلنکن شیپ با نام مستعار "مرشد" از اعضای چندین گروه از هکرها در دهه 1980 بوده است. از بزرگترین عوامل به شهرت رسیدن وی نوشتن کتابی به نام "بیانیه هکر" یا "باطن یک هکر" بوده است که پس از دستگیری اش در سال 1986 نگاشته شده است. در این کتاب تنها جرم هکرها کنجکاوی ذکر شده است.


مایکل کالک: مایکل کالک در سن 15 سالگی با هک کردن تعدادی از مشهورترین وب سایتهای اقتصادی جهان شناسایی شد. کالک در سال 2000 با نام مستعار "پسر مافیایی" به 75 رایانه در 52 شبکه مختلف حمله کرد که این حمله سایتهایی مانند eBa، آمازون و یاهو را تحت تاثیر قرار داد. وی پس از مکالمه آن لاینی درباره جرمی که مرتکب شده دستگیر شده و به هشت ماه حبس باز، یک سال مجازات حبس تعلیقی، محدودیت در استفاده از اینترنت و پرداخت خسارت نقدی محکوم شد.


رابرت تاپان موریس: رابرت تاپان موریس در نوامبر 1988 یک ویروس رایانه ای از دانشگاه کرنل در حدود 6 هزار رایانه را از کار انداخته و میلیونها دلار خسارت به بار آورد. خالق این ویروس رابرت تاپان موریس اولین فردی است که به جرم تخلف رایانه ای و سو استفاده از آن محکوم به مجازات شد. به گزارش مهر، وی اعلام کرد ویروس گسترده شده با هدف آسیب رساندن به اینترنت نبوده و تنها با هدف سنجیدن وسعت اینترنت وارد این شبکه شده است. با این حال این ادعاها کمکی به وی نکرده و وی به سه سال حبس تعلیقی، چهار هزار ساعت خدمات اجتماعی و پرداخت خسارت نقدی سنگینی شد. نمونه سی دی حاوی این ویروس مخرب هم اکنون در موزه علوم بوستون در معرض دید قرار دارد.



The Master of Deception: این گروه از هکرها در اواسط دهه 80 سیستم خطوط تلفن آمریکا را مورد هدف قرار دادند و به سیستم رایانه های AT&T نفوذ کردند. این گروه به تدریج و با دستگیر شدن اعضای آن در سال 1992 غیر فعال شد.


دیوید اسمیت: وی خالق ویروس ملیسا اولین ویروس رایانه ای که از طریق اینترنت انتقال پیدا می کند بوده است. اسمیت مدت کوتاهی پس از گسترش این ویروس دستگیر شده و به دلیل به بار آوردن خسارتی در حدود 80 میلیون دلار محکوم به زندان شد.


استیو جاشان: وی به دلیل نوشتن ویروسهای Netsky و Sasser در سال 2004 و در حالی که دوره نوجوانی خود را سپری می کرد، متهم شناخته شد. این ویروس ها مسئول گسترش 70 درصد از نرم افزارهای مخرب یا Malware ها در اینترنت به شمار می رفتند. وی اکنون به استخدام یک شرکت ایمنی رایانه ای درآمده است.

راهکارهای برای مصونیت در برابر خطرات اینترنتی




آيا هرگز شده است با پلاکاردی که مشخصات شخصی شما، مثل نام، آدرس و شماره تلفن روی آن نوشته شده است در خيابان های شهر قدم بزنيد.
با اين حال بسياری از مردم از روی سهل انگاری زمانی که در اينترنت هستند، اين اطلاعات را در اختيار ديگران قرار می دهند.
اما اگر احتياط نکنيد ممکن است رايانه شما به ويروس آلوده شود، يا اطلاعات شخصی شما در اختيار خيلی ها قرار گيرد و جعبه پست الکترونيکی شما از آگهی های ناخواسته تبليغاتی پر شود.
اما برای مصون ماندن از اين خطرات و مشکلات، راه های ساده ای پيش رو داريد.
يکی از ساده ترين راه های پرهيز از مشکلات، خودداری در استفاده از نرم افزارهای مرورگر شرکت "مايکروسافت" است.
حساب های جداگانه پست الکترونيکی می تواند به خصوصی ماندن فعاليت های شما کمک کند.
برنامه های مايکروسافت به اين دليل هدف سوء استفاده قرار می گيرد که عموميت دارند. اکثريت قريب به اتفاق ويروس های رايانه ای و تخلفات، نقاط آسيب پذير مرورگرهای مايکروسافت را هدف می گيرند و اگر استفاده از آن را کنار بگذاريد از بسياری از آنها پرهيز کرده ايد.
در صورتی که روی رايانه خود سيستم عامل مکينتاش يا "لينکس" را نصب کنيد، حداکثر محکم کاری را به خرج داده ايد.
اما همين که برای خواندن ای ميل ها، گردش در اينترنت يا اداره يک "وب سرور" (web server)
از برنامه های مايکروسافت استفاده نکنيد گام بزرگی برداشته ايد.
جايگزين های زيادی هست که می توان به جای برنامه "اينترنت اکسپلورر" (Internet Explorer)
، "
اوت لوک" (Outlook)
و "آی آی اس" ( Internet Information Server)
به کار برد که به همان خوبی کار می کند.
بسياری از اين برنامه ها رايگان و از طريق اينترنت قابل دسترسی است.
اگر نمی توانيد يا نمی خواهيد برنامه های مايکروسافت را کنار بگذاريد، حداقل اطمينان حاصل کنيد که آخرين پيوست های امنيتی "اينترنت اکسپلورر"، "اوت لوک" و "آی آی اس" را نصب می کنيد.
همچنين حتما بايد نرم افزار ضد ويروس روی رايانه داشته باشيد و آن را مرتبا روزآمد کنيد.
همچنين اگر از ارتباط "باند پهن" (اينترنت با سرعت بالا) استفاده می کنيد بايد حتما برنامه های معروف به "فاير وال" (ديوار دفاعی) را نصب کنيد که رايگان هستند.
اگر نگران فراموش کردن کلمات رمز يا نگران فاش شدن آنها هستيد، بهتر است برای نگهداری آنها از برنامه ای به نام صندوق ايمنی کلمات رمز استفاده کنيد.
اين برنامه، کلمات رمز را در نقطه ای از رايانه نگهداری می کند و خود به وسيله يک کلمه رمز محافظت می شود.
استفاده از پست الکترونيکی نيز با خطرات زيادی همراه است. اصل بنيادی در استفاده از پست الکترونيکی اين است که نسبت به هر پيام غيرمنتظره مشکوک باشيد.
روی پيام هايی که از غريبه ها دريافت می کنيد و دارای پيوست است کليک نکنيد و بلافاصله آن را پاک کنيد. بسياری از موفق ترين ويروس ها در داخل فايل های پيوست پنهان می شوند.
همچنين مفيد است برای خصوصی ماندن فعاليت های خود، برای کارهای مختلف از آدرس مختلف پست الکترونيکی استفاده کنيد.
رمز عبور خود را در مکان امنی قرار دهيد

مثلا برای تبادل پيام با افراد نزديک به خود از يک آدرس استفاده کنيد و برای استفاده از سيستم پيام های فوری( instant messaging)
آدرس ديگری را به کار گيريد.
اگر در جعبه پست الکترونيکی خود آگهی های ناخواسته دريافت می کنيد، می توانيد آدرس پست الکترونيکی خود را عوض کنيد.
مهم ترين چيزی که بايد به هنگام مرور اينترنت به خاطر داشته باشيد اين است که نبايد اطلاعات شخصی خود را مگر در صورت لزوم واگذار کنيد.
تقضا برای دريافت اطلاعات شخصی از سوی بانک ها و واگذرکنندگان کارت های اعتباری منطقی است، اما بسياری از سايت ها هستند که اين اطلاعات را طلب می کنند، اما در ازای آن خدمات ارزشمندی ارائه نمی کنند.
سايت هايی وجود دارد که به شما می گويد مرورگری که شما از آن استفاده می کنيد چه اطلاعاتی از شما را در اختيار ديگران می گذارد. همين سايت ها ابزاری برای پيشگيری از نشت اطلاعات شخصی شما عرضه می کنند.
يکی از مفيدترين ابزارها، برنامه هايی است که به شما اجازه می دهد "کوکی"های(Cookies )
خود را مشاهده و اداره کنيد. کوکی، فايلی است که وب سايت ها روی رايانه شما نصب می کنند تا در دفعات بعدی شما را شناسايی کنند.
اکثر کوکی ها ابزار مفيدی هستند و به اينترنت سرعت می بخشند اما برخی نيز برای نظارت بر عادات اينترنتی شما طراحی شده اند.
همچنين برای خريدهای خود از طريق اينترنت، يک کارت اعتباری که منابع آن محدود است باز کنيد تا در صورتی که شماره آن در اختيار ديگران قرار گرفت، سرقت از حد کمی تجاوز نکند.