۱۳۸۹/۰۵/۰۱

يك داستان واقعي: ماجرای دوستم

امروز میخام در مورد دوستم بنویسم . یک سال از ماجراش گذشته. تقریبا همین روزا بود. نمیخوام اسم اصلیش رو بیارم . شاید روزی روزگاری یه آشنا که اونو میشناسه این مطلب رو ببینه. واسه همین یه اسم دیگه به سادگی اسم خودش میارم. سارا خوبه؟ آره همون معصومیت و سادگی اسم خودش رو داره.
تو یادت نیست سارا. اصلا نبودی که یادت باشه. صبح یکشنبه که مادرت سر صبح به من زنگ زد. اون موقع تو مترو بودم . تازه از کرج حرکت کرده بود. مثل همیشه با دوستام میگفتیم و میخندیدیم. شماره خونه شما که افتاد خنده رو لبام ماسید. اونوقت صبح خیلی برام عجیب بود. جواب دادم. تو نبودی. مادرت بود. گفت آدرس شرکت رو بدم میخاد بیاد باهام کار داره. شوکه شدم. گفتم برای چی. چی شده. گفت چیزی نیست . اونقدر عادی رفتار کرد که باورم شد. گفتم نزدیک ظهر بیا.
یادم نیست ساعت چند بود. نزدیک ظهر بود. مادرت از در شرکت اومد تو. چشمم که بهش افتاد نشناختمش. چرا اینجوری. چرا این شکلی شده بود. گفتم چی شده. نمیتونست حرف بزنه فقط اشاره کرد که آب میخاد. فکر کردم به خاطر گرماست پس چرا پشتش خمیده شده . رفتیم تو اتاق خان والا که تنها باشیم. خیالم راحت بود که حالا حالا ها جلسه است. لیوان شربت رو که سر کشید تازه تونست نفس بکشه.
گفتم : خب.
گفت : سانازا به دادم برس
- : چی شده
- : رفته.... سارا رفته.... رفته
- : یعنی چی. خب کجا رفته
- : رفته ..... شناسنامه شو برداشته و ا زخونه رفته
- : چی داری میگی. ساراااااا. مگه میشه. یعنی چی آخه. کجا . با کی
- : نمیدونم. تو رو خدا یه کاری کن. از دیروز ظهر رفته
- : چییییییی. یعنی دیشب خونه نیومده.
- : نه
- : خب من چیکار باید بکنم
-: هر چی که هست تو کامپیوترشه. خیلی چت میکرد. دیروز به پاسگاه خبر دادیم کامپیوترش رو هم بردیم ولی اونا نتونستن روشنش کنن واسه کامپیوترش پسورد گذاشته. اونا نمیتونن وارد شن. تو میتونی . تو یه کاری کن.
خدای من اصلا باورم نمیشد. این حرفارو مادرت داشت میگفت. در مورد تو . وای سارا. تو چیکار کردی. چت کردن رو منه احمق به تو یاد دادم. تو چیکار کردی. مغزم از کار افتاده بود. اصلا اختیار اشکهام رو نداشتم. مگه میشه. آخه تو چجوری حاضر شدی این کارو کنی. یه دختر 18 ساله . یه دختر خوشگل و تو دل برو وقتی از خونه فرار کنه یعنی دیگه تموم. وای نه. سارا. تو خودت و همه رو نابود کردی.
مادرت رفت. تا جلو در شرکت باهاش رفتم که سوار آژانس بشه و بره پاسگاه که کامپیوترت رو بیاره شرکت. با یکی از همکارام صحبت کردم و قرار شد با کمک اون یه کاری کنیم. نمیدونم قیافم چه شکلی شده بودم که همه تو صورت من نگاه میکردن.بدی من اینه که یه ناراحتی فورا خنده ام رو محو میکنه. اونوقت همه میفهمن یه چیزی شده. مادرت که رفت نگهبانی ازم پرسید خانم س چیزی شده. منم با صدای لرزون گفتم نه هیچی.
بعد اومدم پشت میزم نشستم. بهار اومد پیشم و تا پرسید کی بود چی شده. من دوباره زدم زیر گریه صدای هق هق بلند گریه. بیچاره بهار چقدر ترسیده بود. خوب شد که اون موقع اکثر بچه های شرکت تو همون جلسه بودن. بقیه هم که پرسیدن چی شده و اون خانوم کی بود که تو اینقدر به هم ریختی. چی میتونستم بهشون بگم. گفتم دوست صمیمیم تصادف کرده . اون روز مادرت برگشت . با کامپیوتر تو. تو کل مسنجرت رو پاک کرده بودی. یه برنامه رو هارد نصب کردیم و کل آرشیو مسنجرت رو دوباره برگردوندیم. چون خیلی دیر شده بود آخرین چت هایی که کرده بودی رو پرینت گرفتم که برم تو راه بخونم. مادرت روبروی ما نشسته بود. همکارم تو یه کاغذ نوشت که تو با کسی که رفتی صیغه خوندی . نمیدونی چقدر رنگ عوض کردم جلو اون آقای همکار. چطوری تونستم خودم رو سرپا نگه دارم که مادرت شک نکنه. مادرت رفت خونه و منم رفتم خونه. تو کل راه داشتم حرفایی که بین تو اون پسره رد و بدل شده بود میخوندم. تا حالا شنیدی یکی از غصه کمرش خم بشه. من اون روز صبح مادرت رو دیدم که خمیده شده بود. و شب خودم با خوندن حرفاتون و قول و قرارهای بچگونتون کمرم خم شد. چقدر حالم بد بود. اومد خونه داشتم میترکیدم. فقط گریه میکردم. تا صبح نشسته بودم پای کامپیوتر و حرفای شما رو میخوندم بلکه یه سرنخی پیدا کنم. لعنت به این شانس که شما دو تا محل قرارتون و جایی که قرار بود برید رو تلفنی گفته بودین. فهمیدم که یه شب قبل از رفتنت یه آژانس گرفتی و ساکی که بسته بودی رو فرستادی خونه پسره. همینطور اسم و فامیل پسره. هر چیزی که به نظرم سرنخ بود و پیداش میکردم کلی ذوق میکردم . فردا صبحش زنگ زدم به پدرت. چی باید بهش میگفتم . تو نمیدونی چقدر سخت بود گفتن کارایی که تو کردی. گفتن صیغه خوندن تو. گفتن رابطه تو. نمیدونی شنیدن این حرفا برای یه پدر از شکنجه جسمی بدتره. بهش گفتم آژانسی که شما مشترک هستین تنها سرنخه. باید ببینیم جمعه شب کدوم راننده به چه مقصدی از خونه شما ساک رو برده. دوباره تو شرکت کل فایلهایی که پاک کرده بودی رو برگردوندم. دنبال یه عکس از اون پسره بودم. قبلا ازت در موردش شنیده بودم. گفته بودی انیمیشن کار میکنه. گفته بودی آهنگ ساز گیتاره. وای سارا همه اینارو دروغ گفته بود و تو نفهمیده بودی. بهت گفته بودم این جور آدما رو جدی نگیر. توی وب از این آدما زیاد پیدا میشه. اصلا فکرشو نمیکردم که یه روزی همچین اتفاقی بیفته. عکسش رو پیدا کردم. عکس خودت هم بود. نمیدونی چه حالی داشتم. پرینت گرفتم و فرستادم واسه عموت . که ببرن پاسگاه و تو پرونده ات بذارن.
پدرت رفته بود دنبال اون راننده آژانس. از شانس بد اون تو بیمارستان بستری بوده. مجبور شدیم یکی دو روز صبر کنیم تا مرخص بشه و با پدرت اون راه رو دوباره بره چون مسیر رو یادش نمیومد. انیجوری شد که خونه اون پسره رو پیدا کردیم. پدرت با مامور رفت در خونشون. پدرت از طریق دوستی که تو پاسگاه داشت حکم آدم ربایی گرفته بود. آخه کی باورش میشد تو از خونه فرار کرده باشی. تو که تو ناز و نعمت بودی. تو که تک دختر بودی و کل فامیلت قربون صدقه ات میرفتن. تو که مشکل مالی نداشتی. پدر و مادرت هم که تو خوبی و مهربونی حرف اول رو میزنن. پس دلیلت چی بود؟
ده روز طول کشید. تا اینکه خودتون برگشتین خونه پسره. مادر پسره به پدرت گفته بوده اینا رفتن اراک. پدرت هم دوباره با یه مامور پاشد رفت اراک. ولی من باورم نشد. آخه پسره تو مسنجر نوشته بود اونجایی که میخاین برین نم داره و سرده. و لباس گرم بردار. لعنت به شما ها که اسم اون شهر رو ننوشته بودین . حتی به شمال هم اشاره نکرده بودین. من به پدرت گفته بودم به احتمال خیلی زیاد شمال رفتین. ولی آخه کجا. کدوم شهر باید دنبالت میگشت. بیچاره پدرت.
بعد از ده روز تو اومدی. نیمه شب رسیده بودین تهران. پدرت خبردار شده بود و شماهارو با کلک کشونده بود پاسگاه. تا صبح قربون صدقه تو رفته بود. تهدیدت کرده بود. که تو بگی فریب خوردی و پشیمونی. ولی نگفتی. صبحش زنگ زد به من که بیام اونجا شاید بتونم راضیت کنم. من اومدم پاسگاه. واسه اولین بار تو زندگیم پامو گذاشتم تو یه همچین محیطی. فقط به خاطر تو . چون دوستت داشتم. یادته چقدر باهات حرف زدم. گفتم اینا همشون میگن پسره معتاده. خانواده اش هم گفتن که هم اعتیاد داره هم مشکلات روحی داره. ولی تو باورت نشد. بهت قول دادم اگه آزمایش بده و معتاد نباشه من بابات رو راضی میکنم ولی اگه معتاد بود تو باید همه چیزو فراموش کنی.
یادته اون بازپرسی که رو پرونده تو کار میکرد چقدر حرص خورده بود. یه بسته استامینوفن مصرف کرده بود. دلش برای بابات میسوخت. ده روز بود تو اون پاسگاه اسیر کارای تو بود. دلش برای تو احمق میسوخت. تو یه دختر 18 ساله فوق العاده خوشگل. تعریف الکی نیست. همه همینو میگن. چطوری تونستی عاشق یه پسر 28 ساله با اون ریخت و قیافه که هر کی از دور هم میدید میفهمید یه مشکلی داره بشی.
سارا تو اصلا به این فکر کردی یه پسر 28 ساله اگر ادم خوب و موفقی باشه تو این سن و سال باید درسش رو خونده باشه یا لااقل کلی سابقه کار داشته باشه. کلی پس انداز داشته باشه. کسی که تو 28 سالگی هیچکاره است و عاطل و باطل میگرده چطور میتونه تو رو خوشبخت کنه. آخه من نمیدونم تو کله تو چی میگذشت.
اون روز تو پاسگاه من بودم و تو بودی و بابا و مامانت و عمه و دو تا عموهات. تنها کسایی که تو این مدت از این اتفاق خبر داشتن. هیچ کس دیگه ای نفهمید که تو ده روزه نیستی. تو این ده روز روز مادر هم بود. چه تشکری کردی از مادرت. با فرارت همه زحمتاشو و محبتش رو جبران کردی.
تو رو بردن دادگاه. ما هم دنبالت. اونجا پشت در اتاق قاضی منتظر بودیم. که فهمیدیم میخان شهرام رو بیارن. دلم هری ریخت. من و عموت بالای راه پله ایستاده بودیم که دیدیم یکی رو دستبند به دست دارن میارن. دلم میخاست زمین دهن باز میکرد و منو قورت میداد تا اون لحظه ها رو نبینم. با چه سرو وضعی اوردنش. باید قیافه عموت رو میدیدی. حالش رو میدیدی. به زور نگهش داشتم که به شهرام حمله نکنه. تو اون موقع نشسته بودی گوشه راهرو . یادته مادرت اومد به پات افتاد. جلو پات به خاک افتاد که خودت رو بدبخت نکنی. تو چجوری از دلت اومد. چجوری تونستی رو حرف خودت وایسی و بگی من اونو میخام.کاش لااقل یه ذره خوب بود اونوقت همه به خاسته تو راضی میشدن. ولی آخه ..... چی بگم
یادته اون شب رو به خاطر اینکه گفته بودی از کارم پشیمون نیستم حاضر شدی بمونی تو بازداشتگاه. گریه های من یادته که پشت سرت التماست رو میکردم تو روخدا. بگو پشیمون شدی. بازداشتگاه جای تو نیست. تو حیفی واسه اینجور جاها. ولی تو رفتی . من بلند بلند گریه میکردم. بقیه آروم . پدرت تو خیابون به پشت همون دیوار تکیه داده بود و داشت دق میکرد. چقدر پیر شده بود. توی جیبش یه کپی از اعتراف تو به بازپرس . اعتراف به فرار خود خواسته تو . به رابطه نامشروع تو. نمیدونم پدرت چجوری میتونست رو پاهاش بایسته.
نمیدونی چه حالی داشتیم وقتی بدون تو برگشتیم خونه. خیلی دلم میخاست بمونم پیش اونا. ولی مجبور بودم برگردم خونه . نباید کسی میفهمید. تو خونه کسی نفهمید من اون روز به جای اینکه شرکت باشم چند بار فاصله بین دادگاه و پاسگاه رو رفتم. خدای من اگه پدرم میفهمید من از کجا ها سر دراوردم واویلا بود. فقط به خاطر تو این ریسک رو کردم.
فردای اون دوباره به جای شرکت رفتم پاسگاه. تو اومدی. شب قبلش بهت خوش گذشته بود؟ پس چرا وقتی اومدی زدی زیر گریه و گفتی منو از اینجا ببرین . هر چی شما بگین قبوله. دیگه نذارین شب اینجا بمونم. دوباره دادگاه. دوباره پاسگاه. دوباره دادگاه. ما وسط اون همه آدمای عجیب غریب. پرونده تو آدم ربایی بود واسه همین دادگاهت هم جنایی بود. دادگاه جنایی. چه جای وحشتناکی. متهم های قاتل و دزد و ... جای ما اونجا بود سارا؟ پای مارو به کجاها کشوندی. پدرت اون روز نیومد . تو خونه موند. بهت گفتیم قلبش گرفته و تو بیمارستانه. شاید یه کم بهش رحم کنی. اون حاضر بود تو رو برگردونه خونه . مثل قبل. آخه کدوم پدری این جوری برخورد میکنه. عموهات هر کدوم یه طرفت نشسته بودن و نازت رو میکشیدن. چقدر دیدن این منظره خجالت آور بود. تو بالاخره تو دادگاه پیش قاضی گفتی که پشیمونی و میخای برگردی خونه و حاضر نیستی با شهرام عقد کنی. چقدر بوست کردیم. چقدر خوشحال شدیم. من وعموت اومدیم بیرون دادگاه که به پدرت زنگ بزنیم . وقتی عموت بهش گفت پدرت گریه کرد از خوشحالی. عموت هم گریه میکرد . منم گریه میکردم به گریه دو تا مرد. خیلی نامردی سارا. اون شب تو اومدی خونه خودتون. فرداش که جمعه بود رفتین خونه مادربزرگهات. هیچکس نفهمید تواین چند روز چی گذشت. مادرت تو رو برد دکتر شاید بتونه اون مسئله رو یه جوری درستش کنه. خیلی خنده داره نه. دکتر گفته بود تو هنوز دختری. تو از اون دخترایی هستی که با جراحی باید زن بشی. می بینی سارا. کار خدا رو میبینی. خیالت که راحت شد دوباره شروع کردی به بداخلاقی. دوباره بهونه گرفتن. منم رفتم با پدرت صحبت کردم که راضی بشه شماها عقد کنید. دلم میخاست بری باهاش زندگی کنی شاید سرت به سنگ بخوره. شاید سر عقل بیایی. شاید قدر پدر مادرت رو بدونی. تو که قوه تشخیصت درباره پسرا اینقدر صفره همون بهتر که یه بلایی سرت بیاد شاید سر عقل بیایی. از بس که ازدستت عصبانی بودم. یادته پدرت گفته بود اگه یه بار دیگه اسم شهرام رو بیاری مادرت رو طلاق میدم. تو هم با بیخیالی گفتی برام مهم نیست. اون موقع دلم میخاست خفه ات میکردم. آخه یه دختر خودش رو برای کسی هلاک میکنه که لیاقتش رو داشته باشه . نه اون پسری که حتی خانوادش هم قبولش نداشتن.
پدرت موفق شد. و تو هنوز تو اون خونه ای. نمیدونم احساس اونا نسبت به تو چجوری شده ولی احساس من خیلی عوض شده. تو یه سال بزرگتر شدی. تو اوج جوونی و زیبایی هستی ولی من دیگه ته نگاهت رو دوست ندارم. رنگ نگاهت یه جوری شده. اون معصومیت قبل رو نداره. هر وقت تو رو میبینم یاد اون روزا میفتم. اون ده روزی که در بدر دنبال تو بودیم. منو باش چقدر فکر و خیال میکردم. با خودم میگفتم نکنه کسی که تو چت تو رو گول زده عضو باندی چیزی باشه و الان تو رو به یکی از کشورای عربی فروخته باشه. اگه تو هیچوقت بر نگردی اونوقت پدر و مادرت چه جوابی داشتن به فامیل و دوست وآشنا بدن.
یادت باشه که هنوز نگفتی چرا این راه و انتخاب کردی. فرار اصلا راه نیست چه برسه به اینکه اولین راه باشه.
باز هم خدارو شکر که تو برگشتی و کسی نفهمید و هنوز تو یه دختری ولی آخرش چی...